ششم: حديث خَلَقَ اللهُ التُّرْبَةَ يَوْمَ السَّبْتِ
«خداوند خاك را در روز شنبه خلق نمود.»
ابوريَّه گويد: مسلم در كتابش از أبوهريره روايت كرده است كه گفت:
أخَذَ رَسُولُ اللَهِ بِيَدِي! فَقَالَ: خَلَقَ اللَهُ التُّرْبَةَ يَوْمَ السَّبْتِ، وَ خَلَقَ فِيهَا الْجِبَالَ يَوْمَ الاحَدِ، وَ خَلَقَ الشَّجَرَ يَوْمَ الاِثْنَيْنِ، وَ خَلَقَ الْمَكْروهَ يَوْمَ الثَّلاَثَاءِ، وَ خَلَقَ النُّورَ يَوْمَ الارْبَعَاءِ، وَ بَثَّ فِيهَا الدَّوَابَّ يَوْمَ الْخَمِيسِ، وَ خَلَقَ آدَمَ علیه السلام بَعْدَ الْعَصْرِ يَوْمَ الْجُمُعَةِ فِي آخِرِ الْخَلْقِ سَاعَةً مِنْ سَاعَاتِ الْجُمُعَةِ فِيمَابَيْنَ الْعَصْرِ إلَي اللَّيْلِ[1].
«پيغمبر خدا دست مرا گرفت و گفت: خداوند خاك را در روز شنبه آفريد، و كوهها را در آن در روز يكشنبه آفريد، و درخت را در روز دوشنبه آفريد، و ناملايمات را در روز سهشنبه آفريد، و نور را در روز چهارشنبه آفريد، و جنبندگان را در آن در روز پنجشنبه منتشر كرد، و آدم علیه السلام را پس از عصر روز جمعه در آخرين رتبة آفريدگانش در ساعتي از ساعات جمعه در مابين عصر تا شب آفريد.»
و اين روايت را به همين عبارت امام احمد و نسائي ازابوهريره روايت نمودهاند و روايت نسائي اين طور است كه: إنَّ اللهَ خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالارْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أيَّامٍ ثُمَّ اسْتَويَ عَلَي الْعَرْشِ فِي الْيَوْمِ السَّابِعِ.
«خداوند آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنهاست در شش روز آفريد، و سپس در روز هفتم بر عرش قرار گرفت.»
امامان حديث واز جملة آنان بخاري در «تاريخ كبير» خود، و ابن كثير ذك كردهاند كه: ابوهريره اين حديث را از كعب الاحبار تلقّي نموده است به جهت آنكه مخالف نصِّ قرآن ميباشد در اين كه «خداوند آسمانها و زمين را در شش روز آفريده است.»
و از آنچه دلالت دارد بر آنكه ابوهريره اين حديث را از كعبالاحبار گرفته است - همان طور كه أئمّة حديث بر اين امر تنصيص كردهاند، و اين كه آن از سرچشمه اسرائيليّات ميباشد - آن است كه در آنجا خبر دگري موجود است مشابه اين خبر مروي از عبدالله بن سلام كه از احبار يهود بوده است و اسلام آورده است كه آن خبر را طبراني روايت كرده است[2] و نصّ آن اين ميباشد:
إنَّ اللهَ بَدَأ الْخَلْقَ يَوْمَ الاحَدِ فَخَلَقَ الارَضِينَ فِي الاحَدِ وَ الاِثْنَيْنِ، وَ خَلَقَ الاقْوَاتَ وَ الرَّوَاسِيَ فِي الثَّلاَثَاءِ وَ الارْبَعاءِ، وَ خَلَقَ السَّمَوَاتِ فِي الْخَمِيسِ وَ الْجُمُعَةِ، وَ فَرَغَ فِي آخِرِ سَاعَةٍ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَخَلَقَ فِيهَا آدَمَ عَلَي عَجَلٍ. فَتِلْكَ السَّاعَةُ الَّتِي تَقُومُ فِيهَا السَّاعَةُ.
«خداوند عالم آفرينش را در روز يكشنبه خلق كرد، پس خلق كرد زمينها را در روز يكشنبه و دوشنبه، و خلق كرد ارزاق و كوهها را در روز سه شنبه و چهارشنبه، و خلق كرد آسمانها را در روز پنجشنبه و جمعه، و در آخرين ساعت از روز جمعه از خلقت فارغ گرديد پس با عجله آدم را در آن ساعت خلق كرد، بنابراين آن ساعتي است كه در آن قيام ساعت بازپسين حاصل ميشود.»
و اين عبدالله بن سلام همان كس است كه ابوهريره از او اخذ روايت كرده است همان طور كه از كعب الاحبار اخذ روايت نموده است.[3]
و از عجائب است كه ابوهريره در اين حديث تصريح كرده است كه خودش از پيغمبر شنيده است و پيغمبر هم در حال گفتن حديث دست او را گرفتهاند.
و من در اينجا براي تحدِّي و مغالبه و پيروزي بر آن كساني كه ميپندارند چيزياز علم حديث را دارا ميباشند، اعلان و اعلام مينمايم كه بيايند و اين مشكل را حل كنند و شيخشان را از اين ورطه و باتلاقي كه در افتاده است بيرون بكشند.
زيرا اين حديث بنابر قواعدشان صحيحالسَّند ميباشد، و در ميانشان در صحَّت آن اختلاف نيست. مسلم در «صحيحش» آن را روايت نموده است و در آنجا نه تنها تصريح دارد به اينكه آن را از پيامبر شنيده است بلكه معتقد است كه رسول الله دست وي را در دست خود گرفته و به وي حديث ميكرده است.
اين از يك جانب، از جانب ديگر اينكه أئمّة حديث حكم كردهاند كه اين حديث مخالف كتابُ اللهِ العزيز است و ابوهريره آن را از كعبالاحبار اخذ نموده است. اگر ابوهريره آن را به طور عَنْعَنَه روايت ميكرد (از فلان از فلان)، ما ميگفتيم شايد در آن راويان سهوي رخ داده است، و دنبال چارهاي ميگشتيم تا ما را از آن ورطه خارج نمايد وليكن وي تصريح به استماعش از شخص رسولالله نموده است و در هنگام تلقِّي حديث دستش در كف رسولالله بوده است.
در اين صورت بدون شك و ترديد اين روايت كذب صريح و افتراء بر رسولالله است، پس حكم سازنده و جعل كننده آن چيست؟! آيا در تحت شمول حديث رسول الله است كه: مَنْ كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ. «هر كس بر من دروغ ببندد در صورت عمد، بايد نشيمنگاه خود را در آتش تهيه ببيند»؟ و يا آنكه راوي آن: ابوهريره چون صاحب ثَوْب و وِعائين و مِزْوَد ميباشد لهذا مفرّ و چارهاي براي وي وجود دارد؟[4]
سوگند به خداوند كه من نياز شديد دارم تا پاسخ قانع كنندهاي را از اين مشكله به دست بياورم! زيرا فقط و فقط اگر انسان نظرش را بر اين حديث بدوزد تحقيقاً و بدون شك و ريب آن از جميع روايات ابوهريره پرده برميدارد. به علّت آنكه وقتي ابوهريره در روايتي كه خود تصريح به استماعش با گوشهايش از رسول خدا كند، حال ديگر رواياتش چگونه خواهد بود اگر عَنْعَنَةً از غير رسول خدا روايت كند؟!.....
علماء ما در تكذيب اين حديث بسيار نيكو وارد بحث شدهاند، و به طور قطع حكم نمودهاند كه: ابوهريره دروغ گفته است در اينكه آن را از پيغمبر روايت كرده است. و تحقيقاً آن را از كعبالاحبار يهودي كه كمربسته است تا در تمام كارهايش دَسّ در اسلام كند تا چهره زيبايش را مُشَوَّه سازد و بهاء آن را از بين ببرد، و باب طعن را در علم كسي كه اسلام را آورده است مفتوح سازد، اخذ و تلقّي نموده است...
احمد از ابوهريره روايت كرده است كه او گفت: إنَّ رَسُولَ اللهِ قَالَ: يَخْرُجُ مِنْ خُرَاسَانَ رَايَاتٌ سُودٌ لاَيَرُدُّهَا شَيْءٌ حَتَّي تُنْصَبَ بِإيلِيَا!
«رسول خدا گفت: از خراسان پرچمهاي سياهرنگي بيرون ميآيد، و هيچ چيز نميتواند آنها را برگرداند تا اينكه در زمين ايليا (كه در شام است) نصب ميگردند.»
اين روايت را بيهقي نقل كرده است و حافظ ابن كثير گفته است: اين گفتار، كلام كعبالاحبار ميباشد[5]،[6] نه كلام رسول خدا.
ابوريّه در اواخر كتاب آورده است: در اين روايت، أئمّة حديث طعن وارد ساختهاند و گفتهاند: اين گفتار به طور يقين سخن رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم نميباشد و به طور جزم و قطع حكم كردهاند كه قول كعبالاحبار است. و اينك ما براي تو كلام ابنتيميّه را كه اهل سنَّت به وي شيخالاسلام لقب دادهاند ذكر مينمائيم. وي ميگويد:
و اما حديثي كه مسلم روايت كرده است در قول او: خَلَقَ اللهُ التُّرْبَةَ يَوْمَ السَّبْتِ پس حديث معلول و عيبداري ميباشد. پيشوايان حديث همچون بخاري و غيره در آن قدح به عمل آوردهاند و بخاري گويد: قول صحيح آن است كه آن موقوف بر كعبالاحبار است و علّتش را بيهقي ذكر كرده است. و مبيّن داشتهاند كه آن غلط است، و از مرويّات ابوهريره از پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم نميباشد و حاذقان از محدِّثين بر مسلم دربارة تخريج اين حديث اشكال كرده و آن را منكَر دانستهاند.
ابن تيميّه گويد: مسلم بن حجّاج در مقداري از احاديثي كه تخريج نموده است مورد نزاع قرار گرفته است، و قول درست با كساني است كه با وي منازعه كردهاند. همچنان كه مسلم در حديث كسوف روايت كرده است كه پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم با سه ركوع نماز خواندند و سخن راست آن است كه آن حضرت نماز نخواندند مگر با دو ركوع.
و همچنين مسلم روايت كرده است كه: خَلَقَ اللهُ التُّرْبَةَ يَوْمَ السَّبْتِ، و كساني كه از وي اعلم بودهاند مثل يحيي بن معين و بخاري با وي نزاع نمودهاند و مبرهن داشتهاند كه: آن غلط است و از كلام پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم نميباشد. و حجّت و دليل هم با ايشان است. زيرا به كتاب و سنَّت و اجماع ثابت گرديده است كه: إنَّ اللهَ خَلَقَ السَّمَواتِ وَالارْضَ فِي سِتَّةِ أيَّامٍ.
و أيضاً مسلم آورده است كه ابوسفيان چون اسلام آورد از پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم طلب كرد تا امّ حَبيبَه را ازدواج كنند، و معاويه را كاتب خود قرار دهند.
و بسياري از حفّاظ حديث مسلم را در تخريج اين حديث به غلط نسبت دادهاند به جهت آنكه پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم هنگامي كه با امّ حبيبه تزويج كردند ابوسفيان كافر بوده است.[7]
باري، معاوية بنابيسفيان با تمام قوا و قدرت از دو جبهة تبليغات و روايات دروغين، و جنگ و كارزار و قتل عامهاي مكرّر شيعيان، توانست تا قدرت نبوّت را براندازد و به جاي آن قدرت سلطنت را بنشاند. و در مدّت چهل سال حكومت خويشتن در شام در بيست سال اوَّل به عنوان نيابت خلافت و در بيست سال دوم در پوشش خود خلافت، ريشة حيات معنوي را از بيخ و بن بركند، و شجرة حَنْظَل استبداد و طاغوتيّت را به جاي آن كاشت. اگر چه خلفاي غاصب پيشين در اين امر سهمي بسزا داشتند و در حقيقت تير به حلقوم علي اصغر از سقيفه برخاست و بدانجا نشست امّا اين طاغي ياغي مكّار غدّار نابكار، نقشة خود را درست به كار بست و در مقصود و مرام خود به تمام معنيالكلمه فائق گشت.
جعل روايات كاذبه و قتل و أسْر شيعة مظلوم از بدو امر بود ولي پيوسته نضج گرفت و پيشرفت كرد.
محدّث قمي؛ راجع به بعضي احاديث موضوعه ميگويد:
از صَنْعاني كه خودش از علماء عامّه ميباشد بعضي از احاديث موضوعه نقل شده است، وي در كتاب «الدُّرَر الْمُلْتَقَطَة» ميگويد: از جملة احاديث ساختگي آن است كه گمان كردهاند: پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم گفته است:
إنَّ اللهَ يَتَجَلَّي لِلْخَلاَيِقِ يَوْمَ الْقِيَمةِ عَامَّةً، وَ يَتَجَلَّي لَكَ يَا أبَابَكْرٍ خَاصَّةً!
«خداوند در روز بازپسين براي عموم خلايق تجلّي مينمايد، و براي تو اي ابوبكر به طور خصوص تجلّي ميكند!»
و نيز پيامبر گفته است: حَدَّثَنِي جَبْرَئيلُ: إنَّ اللهَ تَعَالَي لَمَّا خَلَقَ الارْوَاحَ اخْتَارَ رُوحَ أبيبَكرٍ مِنَ الارواحِ.
«براي من جبرائيل روايت كرد كه چون خداوند تعالي ارواح را آفريد، روح ابوبكر را برگزيد.»
سپس صنعاني ميگويد: من از جهت نسبت قرابت به عمر انتساب دارم ولي راجع به او از كلام حق تجاوز نميكنم به جهت قول پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم: قُولُوا الْحَقَّ وَ لَو عَلَي أنْفُسِكُمْ أوِالْوَالِدَيْنِ وَ الاقْرَبِينَ!
«شما حق را بگوئيد اگرچه بر ضرر خودتان، يا پدر و مادرتان و يا خويشاوندانتان باشد!»
از جملة موضوعات و روايات ساختگي آن است كه: إنَّ أوَّلَ مَا يُعْطَي كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ عُمَرُبْنُ الْخَطَّابِ وَ لَهُ شُعَاعٌ كَشُعَاعِ الشَّمْسِ. قِيلَ: فَأيْنَ أبُوبَكْرٍ؟! قَالَ: سَرَقَتْهُ الْمَلَئِكَةُ!
«پيغمبر گفت: اوَّلين كس كه در روز قيامت نامة عمل او به دست راستش داده ميشود عمر بن خطّاب است، و او شعاعي دارد همچون شعاع خورشيد. به پيامبـرگفتـه شد: پس ابوبكر كجا ميباشد؟! پيغمبر گفت: او را فرشتگان دزديدهاند!» و صنعاني ميگويد: از جمله روايتهاي مجعوله اين روايت ميباشد:
مَنْ سَبَّ أبَابَكْرٍ وَ عُمَرَ قُتِلَ، وَ مَنْ سَبَّ عُثْمَانَ وَ عَلِيّاً جُلِدَ الْحَدَّ.
«كسي كه ابوبكر و عمر را سبّ كند بايد كشته شود، و كسي كه عثمان و علي را سبّ كند با تازيانه حدّ ميخورد.»
بازگشت به فهرست
برخي از روايات ساختگي
الي غيرذلك من الاحاديث المختلقة. و از جملة روايات مجعوله اين است:
زُرْغِبّاً تَزْدَدْ حُبّاً! «گاه و بيگاه براي ملاقات بيا تا موجب زيادتي محبّت گردد.»
النَّظَرُ إلَي الْخُضْرَةِ تَزِيدُ فِي الْبَصَرِ. «نگاهكردن به رنگ سبز نور چشم را ميافزايد.»
مَنْ قَادَ أعْمَي أرْبَعينَ خُطْوةً غَفَرَ اللهُ لَهُ. «كسي كه كوري را چهل قدم هدايت كند خدا گناهش را ميآمرزد.»
الْعِلْمُ عِلْمَانِ: عِلْمُ الابْدَانِ وَ عِلْمُ الادْيَانِ. «علم دو علم است: علم بدنها و علم دينها.» انتهي كلام صنعاني. و از جملة احاديث ساختگي اين روايات را شمردهاند:
الْجَنَّةُ دَارُ الاسْخِيَاءِ. «بهشت خانة سخاوتمندان است.»
طَاعَةُ النِّساءِ نَدَامَةٌ. «اطاعت كردن از زنان پشيماني ميآورد.»
دَفْنُ الْبَنَاتِ مِنَ الْمَكْرُمَاتِ. «دفن كردن دختران از جمله كارهاي ارزشمند است.»
اطْلُبُوا الْخَيْرَ عِنْدَ حِسَانِ الْوُجُوهِ! «خير و رحمت را در نزد زيبايان بجوئيد!»
لاَهَمَّ إلاَّ هَمُّ الدَّيْنِ. «غصّهاي وجود ندارد غير از غصّة قَرْض.»
لاَ وَجَعَ إلاَّ وَجَعُ الْعَيْنِ. «دردي موجود نميباشد مگر درد چشم.»
الْمَوْتُ كَفَّارَةٌ لِكُلِّ مُسْلِمٍ. «مرگ كفّارة گناه هر فرد مسلمان است.»
إنَّ التُّجَّارَ هُمُ الْفُجَّارُ. «تحقيقاً تاجران هستند كه اهل فسق و فجور ميباشند.»
الي غيرذلك.[8]
آيا اين طرز حكومت معاويه از دو ناحية كشتار و تبليغات براي بقاء و دوام ملك و حكومت، از افكار خود او بوده است و يا براساس اصل حكومت خلفا كه براي حفظ سياست و امارت خود از اين طرق استفاده كردهاند بوده است؟
عمر براي تحكيم بيعت اعلان آتش زدن خانة فاطمه را نمود و نزول آيه الْيَوْمَ أكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أتَمَمْتُ عَلَيْكُم نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الاءسْلاَمَ دِيناً[9] را كه در عيدغدير روز هجدهم ذوالحجّة نازل شد، و شواهد قطعيّة تاريخيّه به قدري زياد ميباشد كه از حدّ احصاء بيرون است، به روز عرفه محوّل كرد و گفت: مورد نزول آن روز عرفه است.
آيا اين تحريف، عبارت از جعل و دَسّ و تزوير در تاريخ و تفسير و حديث نميباشد؟!
دكتر سيد محمد تيجاني تونسي پس از شرح و بحثي دربارة اين آيه كه چون يهود و نصاري گفتند: اگر اين آيه براي ما نازل شده بود ما آن را عيد قرار ميداديم، رواياتي از «صحيح» بخاري[10] و از «الدّرّ المنثور»[11] سيوطي ميآورد كه عمر گفت: من تحقيقاً ميدانم نزول آن را كه در روز عرفه بود وقتي رسول الله در بالاي جبل الرَّحمة قرار گرفته بود. و سپس ميگويد:
بعيد نيست كه عمربن خطّاب خودش آن كس بوده است كه نزولش را از غدير به روز عرفه برگردانيده باشد. به جهت آنكه او بَطَل معارضه و يگانه پهلوان براي معارضه با خلافت علي است، همان طور كه او موسِّس و مشيِّد بيعت بود براي ابوبكر در روز سقيفه تا آنكه امر به جائي منتهي شد كه رسيد به تهديد متخلِّفين از بيعت كه در خانة فاطمة الزَّهراء متحصّن شده بودند كه خانه را با جميع اهل خانه آتش زند اگر براي بيعت با ابوبكر بيرون نيايند.[12] پس كسي كه همّتش بدين قوَّت باشد و اراده و تصميمش بدين شدَّت باشد بر وي گران نيست كه مردم را قانع كند كه آيه شأن نزولش در روز عرفه بوده است.
بازگشت به فهرست
تاريخچة وهابيت (زیر نویس)
و از آنجائي كه نصّ بر خلافت عليبن أبيطالب را از حقيقتش تحريف نمودند و مردم را ناگهاني - با وجود آنكه در ميانشان خود علي بوده است و آنان كه اشتغال داشتند با او به تجهيز رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم - با بيعت با ابوبكر در سقيفة بنيساعده در حين غفلت فراخواندند، و نصوص غدير را به ديوار كوفتند و آنها را در خاك نسيان ابدي دفن نمودند، آيا امكان دارد در اين صورت براي كسي بعد از آن قضاياي به وقوع پيوسته كه احتجاج به نزول آيه در روز غدير بنمايد؟! و همان رشته بود كه وهابيّت را تأسيس و رواج داد.[13]
بناءً عليهذا آيه از جهت مفهوم واضح الدِّلالهتر از حديث «ولايت» نبود و بنابراين آن را بر اكمال دين و اتمام نعمت و رضاي رَبّ به معني عموم حمل كردند پس اگر آن روز عرفه (نزد عمر) عيد بالمعني بوده باشد نه عيد بالفعل به كجا براساس سياستشان خدشهاي ميرساند؟[14]
بازگشت به فهرست
ابوبكر و عمر نخستين سازندگان دروغ
سيد هاشم بحراني از كتاب «سليم بن قيس» روايتي را مفصَّلاً ذكر ميكند در محاجّة حضرت اميرالمومنين علیه السلام با ابوبكر پس از غصب خلافت و ابوبكر را ملزم ميكنند بر حقّانيّت خود و حق خود، تا به اينجا ميرسد كه ابوبكر ميگويد: آنچه تو گفتي همهاش حق است وليكن پس از آن، من از رسول خدا شنيدم كه ميگفت: إنَّا أهْلُ بَيْتٍ اصْطَفَانَا اللهُ تَعَالَي وَاخْتَارَ لَنَا الا´خِرَةَ عَلَي الدُّنْيَا، فَإنَّ اللهَ لَمْ يَكُنْ لِيَجْمَعَ لَنَا أهْلَ الْبَيْتِ النُّبُوَّةَ وَالْخِلاَفَةَ!
«به درستي كه ما اهل بيتي هستيم كه خداي تعالي ما را برگزيده است، و براي ما آخرت را بر دنيا اختيار كرده است، و البتّه خداوند چنين نيست كه براي ما اهلبيت نبوّت و خلافت را با هم جمع نمايد!»
اميرالمومنين علیه السلام به ابوبكر گفتند: آيا شاهدي بر اين حديث از اصحاب رسول خدا داري؟! كه او هم با تو اين حديث را شنيده باشد؟! عمر گفت: خليفة رسول خدا راست ميگويد، من هم شنيدم كه رسول خدا چنين گفت. وابوعُبَيْدة حَذَّاء و سالم پسر خواندة حذيفه، و معاذ بن جَبَل هم گفتند: ما هم از رسول خدا همگي شنيديم!
حضرت فرمود: بنابراين شما به صحيفة خود كه در كعبه نوشتهايد، و بر آن عهد بستهايد كه: اگر محمد بميرد و يا كشته شود ما نميگذاريم كه امر خلافت در اهلبيت او قرار گيرد وفا كردهايد![15]
در اينجا به طور وضوح ميبينيم كه خود ابوبكر جَعل و وَضع روايت نموده است و دستاندركاران بيعت سقيفه: عمر و سالم و ابوعبيده و معاذ هم او را تصديق كردهاند.
اما اين چگونه روايتي است كه مخالف قرآن و اصول مسلّمة اسلام است؟! و مخالف با روايات قطعيّه و شواهد عقليّه و نقليّه ميباشد؟! و چه روايتي است كه غير از اين چندتن احدي از مهاجرين و انصار و احدي از اهل بيت به گوشش نرسيده است؟! خدا ميداند و بس.
ما در عدم معقوليّت اين منطقِ «عدم جمع ميان نبوّت و خلافت» در همين دورة از معارف و علوم بحث نمودهايم، براي اطلاع از ريشه و بن مطلب بدانجا رجوع گردد.[16]
ابوبكر مگر همان يكّهتاز عرصة جعل و وضع حديث: نَحْنُ مَعَاشِرَ الانبيَاءِ لاَنُورِّثُ مَا تَرَكْنَاهُ صَدَقَةٌ نبوده است؟[17]
«ما جماعت پيغمبران ارثي از خود بجاي نميگذاريم، آنچه را كه ما از خود باقي ميگذاريم صدقه محسوب ميشود.»
اين آيه خلاف منطوق عموم آية ارث در قرآن است، و احدي از مسلمانان نه در مكّه و نه در مدينه، نه در سفر و نه در حضر، و نه در غزوات و نه در صلح ونه ونه ونه و نه از پيامبر نشنيده است، چطور بعد از وفات پيامبر ناگهان و دفعةً يك نفر اعرابي پيدا شود و او با ابوبكر با هم دو شاهد صدق گردند و حق فاطمة زهراء - سلام الله عليها - را از روي استكبار و ددمنشي بستانند؟! مگر اين امر جز زير نظر مستقيم ابوبكر و عمر بوده است؟!
بازگشت به فهرست
قتل عام صلاح الدين ايوبي از شيعيان حلب
«صلاحالدِّين ايُّوبي شيعيان حَلَب را قتل عام نمود، و علويّون مصر را»
«محبوس كرد، و براي قطع نسل شيعه، مردان را از زنان جدا نمود،»
«و او اوَّلين كسي است كه در مصر روز عاشورا را عيد قرار داد»
قتل و غارت و نَهْب و أسْر از طرفي، جعل و تزوير در احاديث و خلع اُمراء و قضات و حكّام و مفتيان شيعه از طرف دگر از زمان غصب خلافت تا امروز در جهان امري است رائج و دارج.
و اين به واسطة استقلال فكر و منهاج شيعه ميباشد كه هر شخصي به مجرّد حيازت اقتدار و امارت، از خوف قيام و اقدام آنان بر عليه جور و ستم و تشكيل حكومت مستقلّه، آنان را در تحت هرگونه ضغط و فشار و هلاك قرار ميداده است. براي نمونه بهترين شاهد، تسلُّط صلاح الدِّين ايُّوبي است كه چون قدرت را در دست گرفت خليفة فاطمي: العاضِد را خلع كرد، و بر حكومت دويست و هفتاد دو سالة آنان در مصر و آفريقا خاتمه داد.
آية الله محقّق خبير سيد محسن عاملي؛ ميگويد: عاضِد، صلاح الدِّين را وزير خود كرد: و به وي المَلِكُ النَّاصِر (سلطان نصرت كننده) لقب داد. ابوالفداء در تاريخ خود گويد:
صلاح الدِّين از شرابخواري توبه كرد، و امر عاضِد رو به ضعف نهاد و صلاحالدِّين قاضيان مصري را كه شيعة اسمعيلي بودند عزل كرد و قاضيان شافعي را بگماشت و در سنة 567 خطبه را به نام عاضِد قطع نمود و براي عباسيّين خطبه خواند. و عاضِد در آن هنگام مريض بود و وفات يافت و از قطع نامش در خطبه مطّلع نگرديد.
صلاح الدِّين بر قصر خلافت و جميع محتوياتش استيلا يافت و ارزش آن از حد احصاء بيرون بوده است. مدت حكومت خلفاي فاطميّين دويست و هفتاد و دو سال شد. صلاح الدِّين علويون را زنداني كرد، و براي عدم تناسل، مردان شيعه را از زنان جدا ساخت، و او اوَّلين كس بود كه در مصر روز عاشورا را عيد اعلام كرد.[18]
آية الله شيخ محمد حسين مظفّر در اين باره گويد: مذهب تشيّع بر محيط قاهره خيمه افكنده بود، و ريسمانهاي آن خيمه را به قراء و شهرها كشيده بود تا اينكه صلاح الدِّين يوسف ايُّوبي قوت گرفت و شأن و مقام وي چنان بالا رفت كه العاضِد لدين الله فاطمي او را وزير خود كرد. اما چون در خودش قدرت و غلبه يافت جزاي عاضد را آن قرار داد كه وي را از كار بر كنار زد، و او را از خروج منع كرد، و جميع متملّكات او را از صفايا و نفايس ملوك و اموال مصادره نمود تا به حدِّي كه براي او باقي نگذاشت مگر يك عدد اسب را و پس از آن، آن اسب را هم از وي استلاب نمود.
و سپس شروع كرد در واژگون كردن دولت فاطميّين و دعوت براي الْمُسْتَنْصِر بأمرالله عباسي در بغداد. اتّفاقاً طالع و بخت با منويّات و مقاصد او موافقت كرد. و براي تشييد و تحكيم دولت عبَّاسيُّون بپاخاست در هنگامي كه عاضِد فاطمي در فراش مرض بر زمين بستري بود. عاضِد از اعمال او اطّلاع نيافت تا مرگ او را دريافت[19].
و چون پايههاي دولت براي ايُّوبي استحكام پيدا كرد در امراء و لشگر تصرّف كرد، و در شهر مصر مدرسهاي براي فقهاء شافعيّه بنيان نمود، و مدرسة ديگري براي فقهاء مالكيّه بساخت. و جميع قضات شيعه را از كار معزول كرد و قضاوت عاليه را به صدرالدِّين عبدالملك بن درباس مارتي شافعي تفويض نمود. و لهذا در تمام اقليم مصر كسي نيابت قضاوت از وي نكرد مگر آنكه شافعي المذهب بود.[20] از آن روز به بعد تمامي مردمان بر موجب ميل و ارادة ملك صلاح الدِّين تظاهر كردند.
آري چگونه تصور دارد مذهب اهل البيت مختفي نشود در حالي كه ايُّوبي علمائي را كه موافق با رأي و عقائد او بودند مقدَّم ميداشت، و مدارسي نوبنياد تأسيس مينمود، و شهريّهها و رواتب مخصوص برايشان معيّن ميكرد و عقيدة أشعري را بر مردم تحميل مينمود و مخالفين را گردن ميزد. و از آنچه ايوبي را بر هدم شيعه كمك كرد آن بود كه سلطان نورالدِّين محمود بن عماد الدِّين زنگي تعصّب نمود و مذهب ابوحنيفه را در بلاد شام نشر داد. و پيوسته از آن زمان مذاهبشان تقويت و انتشار يافت و فقهايشان رو به فزوني گذاردند و در مصر و شام كثرت يافتند، و بر همين منوال بود در جميع بلادي كه قدرت و سلطه با آنان بود. و كساني كه مذهبي غير از آنها را اختيار ميكردند مورد عداوت و دشمني و انكارشان واقع ميشدند.
هيچ قاضي بر سر كار منصوب نميشد، و شهادت احدي مورد قبول واقع نميگرديد، و براي خطابه و امامت و تدريس انساني گماشته نميشد مگر آنكه مقلِّد يكي از مذاهب اربعه بايد بوده باشد.
و در طول مدَّت حكومت ايُّوبيُّون و پس از آنان، فقهايشان فتوي ميدادند به وجوب پيروي خصوص اين مذاهب و تحريم غيرشان.[21]
صلاح الدين ايوبي به آنچه دربارة فاطميّين و مذهب اهل البيت مرتكب شد قناعت نكرد، تا كمر براي عداوت خود اهل بيت طاهرين بر ميان بست، و با شيعه و فاطميّين به عكس اعمالي كه ايشان در روز عاشورا بجاي ميآوردند مقابله نمود.
مقريزي در ج 2 ص 385 گويد: دأب و ديدن فاطميّين آن بود كه روز عاشورا را روز اندوه و حزن قرار ميدادند، و بازارها را تعطيل ميكردند، و صفوف و دستههاي عظيمي را كه به سِماط و صفوف غصّه و حزن ناميده ميشد تشكيل ميدادند، و از آن فوائد بسياري به مردم ميرسيد.
امَّا چون دولت بنيفاطمه زائل شد ملوك از بنيايُّوب روز عاشورا را روز سرور اتّخاذ كردند، بر اهل بيتشان و عيالشان توسعه ميدادند، و در خوراكها و غذاها بسط ميدادند، و انواع شيرينيها تهيّه ميكردند، و ظروف جديد براي منزلشان ميخريدند، و بر عادت اهل شام طبق سنَّت حجَّاج در ايَّام عبدالملك بن مروان كه برايشان مقرّر كرده بود، داخل حمّامها ميشدند، به جهت آنكه دماغهاي شيعة علي بن ابيطالب را به خاك بمالند: آنان كه روز عاشورا را كه روز حزن و عزاي حسين بن علي بوده است روز ماتم و گريه اتّخاذ مينمودند چون آن حضرت در آن روز به قتل رسيده است. و ما قدري از بقاياي اعمال بنيايُّوب را كه روز عاشورا را روز سرور و گشايش ميگرفتهاند در زمان خودمان ادراك نمودهايم.
و من نميدانم: اگر أيُّوبيّون دشمنان بنيفاطمه بودهاند پس آيا براي آنها جايز بود كه با خود رسول خدا و اهل بيتش هم دشمني كنند؟! به چه سبب روز مقتل حسين را عيد گرفتهاند در حالي كه آن روز پيغمبر خدا را به گريه درآورد، و به دهها سال پيش از آن در وقتي كه حسين زنده بود به غصه و حزن و ماتم نشانيد؟!
و از همه عجيبتر و غريبتر آن است كه: ايوبي را مورد ثنا و مدح قرار ميدهند و براي وي پيمانة مدح را به طور گزاف پر ميكنند، در حالي كه او صاحب روز عاشورا ميباشد! فَإنَّا لِلّهِ وَ إنَّا إلَيْهِ رَاجِعُونَ.[22]،[23]،[24]
آيةالله متضلِّع خبير و عالم بيدار عصر ما: مرحوم سيد عبدالحسين سيد شرفالدين عاملي سرّ كتمان فضائل اهل بيت و روايات مدسوسة مجعوله و مظلوميّت و مقهوريّتشان را با بياني لطيف و شرحي مستدلّ ذكر كرده است كه چون حاوي مطالبي روشنگرانه و واقعبينانه ميباشد سزاوار است كه ما آن را در اين مقام بازگو نمائيم. وي در پاسخ پرسش شيخ سليم بشري مصري پيشواي اهل تسنّن در عالم و قائد علمي الازهر كه ميپرسد: چرا و به چه سبب آن نصوص جليّه در صحاح و مسانيد ما وارد نشده است؟ چنين ميگويد:
بازگشت به فهرست
علت پوشانيدن نصوص به اهل البيت:
اما عدم اخراج آن نصوص پس فقط شِنْشِنهاي است كه ما از هر كس كه در دل خود عداوتي را از آل محمد پنهان كرده باشد و غلّ و غشّ را در باطن خود مختفي نموده باشد، ميشناسيم: آنان كه از حزب فراعنه در صدر اوَّل اسلام، و بردگان و بندگان صاحبان سلطه و تغلُّب و استبداد بودهاند. آنان كه در اخفاء فضائل اهلبيت و اطفاء نورشان از هر قدرتي و از هر جانب و ناحيهاي از بذل هيچ جهد و كوششي دريغننمودهاند، وآنچه در توانشان بوده است از قدرت و جبروت در اين راه وهدف به كار گرفتهاند، و جميع افراد مردم را بر مصادرة مناقب و خصائصشان با تمام اقسامِ ترغيب و ترهيب تحميل كردهاند، گاهي با دراهم و دنانيرشان مردم را به اين كار سوق ميدادهاند، و گاهي با مناصب و وظائف، و گاهي با تازيانهها و شلاَّقها. نزديك ميكردند كساني را كه آن فضائل را تكذيب مينمودهاند، و دور ميكردند كساني را كه آن فضائل را تصديق مينمودهاند، يا آنان را نفي بلد ميكردهاند، و يا ميكشتهاند.
و تو ميداني كه نصوص امامت و عهود خلافت تحقيقاً از چيزهائي است كه ستمگران از آن ميترسند كه تختهاي حكومتشان را نابود سازد، و اساس و پايههاي سلطنت و امارتشان را بشكند و از هم بپاشد. و بنابراين سلامت آن نصوص و محفوظ بودنشان از آنان و از كارگردانان و همقطاراني كه بديشان تقرّب ميجستهاند، و وصول آنها به ما با اسانيد مختلفه و طرق متعدّده، فقط آيتي است از آيات صدق، و معجزهاي است از معجزات حق.
به سبب آنكه كساني كه به حق اهل البيت تجاوز نموده و استبداد ميورزيدند و آن مراتب و مقاماتي را كه خدا بدانان اختصاص داده است به خود ميبستند و نسبت ميدادند كساني بودهاند كه شخص متّهم به محبّت اهل البيت را به بدترين عذاب و ناگوارترين شكنجهها معذَّب مينمودهاند. ريشش را ميتراشيدند، و در بازارها ميگردانيدهاند، و سپس او را پست نموده از حيثيَّت ساقط ميكردهاند، و ازهر حقَّي او را محروم مينمودهاند تا به جائي كه از عدالت واليان امر در حق او مأيوس گردد[25]، و از معاشرت با طبقة عامّة مردم نااميد شود.
اگر كسي علي را به خير ياد ميكرد از وي برائت ذمّه ميشد و در آستانهاش نقمت و بدبختي و سيهروزي حلول مينمود. تمامي اموالش به مصادره ميرفت و گردنش زده ميشد.
چه بسيار زبانهائي را كه به فضيلتشان به سخن گشوده شد از دهانشان بيرون كشيدند، و چشمهائي را كه بدانان با نظر احترام مينگريست ميل كشيده كور كردند، و دستهائي را كه به منقبتشان اشاره كرد جدا نمودند، و پاهائي را كه از روي عاطفه و محبَّت به سويشان در حركت آمد با ارّه بريدند، و چه بسيار خانههائي را كه از أوليائشان بود آتش زدند، و نخلهايشان را از بن و ريشه از درون زمين برآوردند، و سپس خودشان را بر بالاي آن نخلها به دار آويختند، و يا از مسكن مألوف و ديار و وطن معهودشان فراري دادند و بنابراين شيعيان را تكّه تكّه و جدا جدا ساختند.
و در ميان حاملان حديث و حافظان آثار رسول خدا و دين و سنَّت، قومي وجود داشتند كه آن ملوك جبابره و ولاتشان را به جاي خداوند عزّوجلّ ميپرستيدند، و با آنچه در حيطة قدرت و امكانشان بود از تصحيف و تحريف و تصحيح و تضعيف، بديشان تقرّب ميجستند و نزديك ميشدند، بعينه مانند كساني كه ما امروزه در زمان و عصر خودمان مينگريم از شيوخ دستگاهي و علماء وظايف درباري و قضات بدِ خود فروختة خواهان مقام و منصب كه چگونه براي رضايت حُكَّام به تأييد سياستشان از يكديگر سبقت ميگيرند، خواه آن سياست عادل باشد يا جائر، و به تصحيح احكامشان كمر ميبندند خواه صحيح باشد يا فاسد.
حاكم شهر و كشور از آنان فتوائي را كه مويِّد حكمش بوده باشد و يا دشمنش را قلع و قمع نمايد، نميپرسد إلاّ آنكه ايشان مبادرت ميكنند به آنچه مقتضاي رغبت اوست، و مستوجب سياست او، و اگر چه آن امر با نصوص قرآن و سنَّت مخالفت نمايد. و اجماع و اتّفاق امت را پاره مينمايند از حرص منصبي كه دارند و ميترسند آنان را از آن عزل كنند، و يا از طمع وصول به مقامي كه در انتظار و ترقُّبش نشستهاند.
و چه فاصلة طويل و مسافت بعيدي وجود دارد ميان اينان و آنان! زيرا اينان أبداً قدر و قيمتي نزد حكومتهايشان ندارند، امَّا آنان به واسطة آنكه نياز ملوك و حكَّامشان بديشان عظيم است به جهت آنكه محاربهشان با خدا و رسول خدا به وسيلة آنها تحقّق ميپذيرد لهذا نزد ملوكشان و واليان آنها داراي منزلتي سامي و عالي، و شفاعتي مقبول و پذيرفته هستند. و بنابراين بدان جهت داراي صولتي خطير، و دولت و تمكُّني عظيم خواهند شد.
ايشان بر احاديث صحيحهاي كه متضمّن فضيلتي براي علي يا براي غير او از اهل بيت نبوّت وارد گرديده است تعصّب ميورزند و با تمام شدّت آنها را ردّ ميكنند، و با كمال قهر و عنف آنها را ساقط مينمايند، و راويانش را به رَفْض - كه بدترين و خبيثترين چيز نزد آنان رَفْض ميباشد - منسوب ميدارند.
اين است سيره و منهاجشان در سنن واردة راجع به علي بخصوص اگر احاديثي بوده باشد كه شيعه بدانها تمسّك جويد.
و از براي آن گروه از علماي دستگاهي و مقرَّب حاكمان جائر، كساني وجود دارند از خواص كه نامشان و آوازه و صيتشان را در هر ناحيه و قطري بالا ميبرند، و از براي آنان گروهي از طلبة علم دنياپرست وجود دارند كه آرائشان را رواج ميدهند، و از زعماء و مشايخ عشائر دستهاي هستند كه موجب تقويتشان ميشوند. و چون آنان وجوهي را در ردّ آن احاديث صحيحه شنيدند، قولشان را حجَّت ميدانند و در نزد عامّه و هَمَجٌ رَعاع ترويج ميدهند، و در هر كشوري اشاعه و اذاعه مينمايند و آن را اصلي از اصول مُتَّبَعة در هر عصري قرار ميدهند.
اينها از يك جانب، و از ناحية ديگر در آنجا قومي از حاملان حديث در آن ايَّام وجود داشتهاند كه ترس و دهشت آنان را مضطر و مجبور ميكرده است تا احاديث وارده در «فَضْل علي واهل البيت» را ترك نمايند. و اين دسته از علماي مساكين چون مورد پرسش قرار ميگرفتهاند از آنچه كه آن علماي مقرَّب دستگاه در رَدِّ سنن صحيحه مشتملة بر فضل علي و اهل بيت ميگفتهاند و انتشار ميدادهاند، از ترس و وحشت وقوع فتنة عَمْيَاء بَكْماء صَمَّاء (كور و كر و لال) از روبهرو شدن با عامة مردم برخلاف امور تلقين شدة بديشان، مجبور ميگشتهاند كه در جواب آنان به معاريض كلام و اشارات و كناياتي اكتفا نمايند، از ترس غلبة آن دسته از علماي مقرَّب درباري و از مروِّجانشان از خاصّه، و از ترس غلبة كساني كه از عامّة مردم و رَعاعُ النَّاس با آنها همصدا و چون كِلاب هم عُوْعُوْ ميباشند.
سيره و رويّة ملوك و واليان از ناحية آنها به طور مستمرّ و دوام آن بوده است كه به «لعن اميرالمومنين» مردم را امر ميكردهاند و بر ايشان از اين جهت تنگ ميگرفتهاند و با وسيلة پول، و لشگر، و وعده، و وعيد، عامّه و خاصّه را تحميل بر تنقيص و ذَمِّ وي مينمودهاند، و علي را براي اطفال و نوباوگان مدارس و مكاتب به صورتي تصوير ميكردهاند كه نفوس از آن مشمئز ميگرديد، و از وي مطالبي نقل ميكردهاند كه با گوشها تصادم داشت، و آنها را خراش ميداد، و لعنت بر او را در بالاي منابر مسلمين از سنَّتهاي عيد فطر و عيد أضحي و جمعه قرار داده بودند.
پس اگر بنا نبود كه «نور خدا خاموش نشود و فضل اوليائش پنهان نگردد» به هيچ وجه منالوجوه امكان نداشت آن سنن از طريق فريقين به طور صحيح و صريح بر خلافتش به ما واصل گردد، و تصور نداشت نصوص در فضيلتش به ما برسد!
وَ إنِّي وَاللهِ لاَعْجَبُ مِنَ الْفَضْلِ الْبَاهِرِ الَّذِي اخْتَصَّ بِهِ عَبْدَهُ وَ أخَارَسُولِهِ عَلِيَّ بْنَ أبِي طَالِبٍ، كَيْفَ خَرَقَ نُورُهُ الْحُجُبَ مِنْ تِلْكَ الظُّلُمَاتِ الْمُتَرَاكِمَةِ وَالامْوَاجِ الْمُتَلاَطِمَةِ، فَأشْرَقَ عَلَي الْعَالَمِ كَالشَّمْسِ فِي رَائِعَةِ النَّهَارِ![26]
«و من حقّاً و تحقيقاً در شگفت افتادهام از فضل باهر و مزيّت غالبي كه خداوند بدان بندهاش و برادر پيغمبرش: علي بن ابيطالب را اختصاص داده است كه چگونه نور او حجابهايي را كه از اين تاريكيهاي انباشته و بر روي هم متراكم شده فراهم آمده است بشكافت، و از ميان امواج متلاطمه سر بر آورد، و بر تمامي جهان و جهانيان همچون خورشيد تابان در روز بالا برآمده، درخشش نمود!»
عالم بصير و محقِّق خبير معاصر: شيخ محمد جواد مَغنيه پس از آنكه اين شرح از «نهجالبلاغة» را با تفصيل آن ذكر كرده است در خاتمهاش فرموده است: نتيجة اين حادثه و غير آن، اين شد كه امويّون به عمر بن عبدالعزيز سم خورانيدند همچنان كه پيش از وي به معاوية ثاني سم خورانيده بودند. چرا كه ايشان تاب و تحمّل آن را نداشتهاند كه در ميانشان كسي پيدا شود كه نصرت حق و اهل حق را بكند. لهذا بر موت او تعجيل نمودند از ترس آنكه مبادا مردم به فضل علي مطّلع گردند به آنچه كه امويّون ميدانستهاند، و بنابراين از دور آنان پاشيده و متفرّق شوند و به اولاد اميرالمومنين علیه السلام روي آورند همان طور كه عبدالعزيز اموي در هنگام ذكر سيّدالكونَيْن توقّف و تأمّل و تدبر ميكرد و او خطيبي بود بليغ. و امويّون از حق دهشت نمودند، زيرا سلطنت و امارت را از آنان سلب مينمود، و از عدل وي به وحشت افتادند لذا درصدد اخفاء حق قبل از آنكه بنيادشان منقرض گردد برآمدند. وليكن هر قدر كه جادوگران و منحرفين در صدد اخفاء حق برآيند بالاخره بايد ظاهر گردد و مورد نصرت قرار گيرد وامر مبطلين مكشوف گردد
تولّي و تبرّي از اصول مسلّمة شيعه است
باري از آنچه كه ما ذكر نموديم منهج و منهاج و رويّه و سنَّت شيعه در تمام مراحل اعتقاد و انديشه و كردار و عمل روشن ميگردد، در مقابل غيرشيعه كه جامع جميع مذاهب اربعه و ظاهريّه و خوارج و غيرهم ميباشد. شيعه اساس خود را بر اصل حق قرار داده است و طبق آيات و سنَّت، تولِّي دوستان خدا و تبرِّي از اعدائشان را جزء اصول مسلَّمه و عقائد لاينفكّ خود ميداند، و تشيُّع را به معني تحت ولايت أئمّة دوازدهگانه درآمدن در تمامي امور و مراحل اخذ و بطش و فكر و فعل در حيات و ممات ميشمرد، وليكن عامّه با جميع اقسام و اصنافشان در برابر كتاب و سنَّت، گفتار وقول بقيّة خلفا را حجَّت ميدانند و آن را جزء امور عمليّة روزمرّة خود قرار ميدهند، و اعتباريّات را بر حقايق مقدّم ميدارند.
أشاعره در انديشه و اعتقاد و كردار خشنتر از معتزله هستند، و معتزله در عقائد بسيار به شيعه نزديك ميباشند، ولي آنان تبرِّي از شيخين نميكنند بلكه آنان را خليفه و عثمان و اميرالمومنين علیه السلام را خلفاي واقعي ميدانند. معتزله معاويه را مرد خبيث و فاسد ميدانند بر خلاف أشاعره كه به وي و به جميع خاندان بنياميّه و بنيمروان به نظر تقديس مينگرند. معتزله با حكمت و مطالب عقليّه و برهان آشنا ميباشند وأشاعره اصولاً دراين ممشي' گامي نزدهاند و با عقل و عقليّات درستيزند.
ابن ابي الحديد معتزلي در شرح قول اميرالمومنين علیه السلام:
يَهْلِكُ فِيَّ رَجُلاَنِ: مُحِبٌّ مُفْرِطٌ، وَ بَاهِتٌ مُفْتَرٍ. «دو مرد دربارة من هلاك ميشوند: دوستي كه از حدّ بگذراند، و دروغپردازي كه آنچه در من نيست بگويد.» ميرسد به اينجا كه ميگويد:
و از همين جهت است كه اصحاب ما در اين مسأله اصحاب نجات ميباشند و داراي فوز و خلاص، زيرا در اين راه، طريق ميانه و اعتدال را پيمودهاند و گفتهاند: علي افضل خلقِ خداست در آخرت و داراي رفيعترين منزلت در بهشت، و افضل خلق خداست در دنيا و حاوي بيشترين خصائص و مزايا و مناقب در جمع اصحاب و غيرهم. و هركس با وي دشمني كند، يا جنگ نمايد، و يا او را دشمن بدارد او دشمن خداوند سبحانه خواهد بود و در آتش دوزخ با كفّار و منافقين مخلّد خواهد گرديد مگر آنكه از كساني بوده باشد كه توبهاش به ثبوت رسيده باشد و بر ولايت و محبّت او جان داده باشد.
و امَّا افاضل از مهاجرين و انصار آنان كه امامت را قبل از او عهدهدار شدهاند، پس اگر او امامتشان را انكار كرده بود و برايشان غضب نموده بود و بر كردارشان خشمگين گرديده بود، تا چه رسد به اينكه بر رويشان شمشير بكشد يا مردم را به سوي خود بخواند، تحقيقاً ما ميگفتيم: آنان از هلاك شدگانند عيناً به مثابه آنكه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم بر آنها غضب كرده بود، به جهت آنكه به اثبات پيوسته است كه رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم به او گفتهاند:
حَرْبُكَ حَرْبِي، وَ سَلْمُكَ سِلْمِي. وَ أنَّهُ قَالَ: اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ، وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ. وَ قَالَ لَهُ: لاَيُحِبُّكَ إلاَّمُومِنٌ، وَ لاَيُبْغِضُكَ إلاَّ مُنَافِقٌ!
«جنگ با تو جنگ با من است، و صلح با تو صلح با من. و اينكه پيامبر گفته است: خداوندا! ولايت كسي را متعهِّد شو كه ولايت او را متعهِّد ميشود، و دشمن بدار كسي را كه او را دشمن ميدارد و به او گفته است: تو را دوست ندارد مگر مومن و تو را دشمن ندارد مگر منافق!»
وليكن ما ميبينيم كه او رضايت به امامتشان داده است، و با آنها بيعت كرده است، و پشت سرشان نماز خوانده است، و با آنان نكاح نموده است، و از غنيمت و فَيْء ايشان خورده است. و لهذا بر ما جائز نيست كه از فعل او تجاوز كنيم و از آنچه كه از وي شهرت يافته است جلو بيفتيم.
آيا نميبيني كه چون او از معاويه برائت جست ما هم از او برائت ميجوئيم و چون معاويه را لعنت كرد ما هم لعنت ميكنيم، و چون بر ضلالت اهل شام و آنان كه از بقيّة صحابه در ميانشان بودند مانند عمروبن عاص، و پسرش: عبدالله و غيرهما حكم كرد ما أيضاً حكم به ضلالتشان ميكنيم؟!
و حاصل مطلب آنكه ما فرقي ميان علي علیه السلام و پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم نميگذاريم مگر درجة نبوت را، و غير از اين درجه به وي تمام درجات فضل را كه مشترك است مابين او و آن جماعت اعطاء مينمائيم. و ما در أكابر از صحابه آنان كه براي ما به ثبوت نرسيده است كه او در آنها طعنهاي زده است طعنهاي نميزنيم، و با ايشان همان طور رفتار ميكنيم كه وي با ايشان رفتار كرده است.
بازگشت به فهرست
گروهي از اصحاب كه قائل به افضليت علي علیه السلام بودهاند
فصل: در آنچه كه در تفضيل ميان صحابه گفته شده است
قول به افضليّت علي علیه السلام در ميان صحابه گفتاري است از قديم الايَّام كه بدان كثيري از اصحاب و تابعين، همچون عمّار و مقداد وابوذر و سلمان و جابربن عبدالله و ابيّ بن كعب، و حُذَيْفَه و بريده و ابوأيُّوب و سهل بن حنيف، و عثمان بن حنيف و أبوالْهَيْثَم بن التَّيَّهَان، و خُزَيْمه بن ثابت و ابوالطُّفيل عامِر بن واثله، و عباس بن عبدالمطَّلب و پسرانش، و جميع بنيهاشم، و جميع بني المطَّلِب قائل بودهاند.
و زبير هم در بدو امر از قائلين به افضليت او بود سپسبرگشت. و از بنياميّه جماعتي بودند كه قائل بدين امر بودهاند. از ايشان است خالد بن سعيد بن العاص و عمربن عبدالعزيز. و من در اينجا خبر مشهور مروي از عمربن عبدالعزيز را ذكر مينمايم و آن از روايت ابن كلبي ميباشد. وي گفت: روزي كه عمربن عبدالعزيز در مجلس خود جلوس داشت حاجبش وارد شد با يك زن گندمگون بلند قامت و نيكو منظر و نيكو پيكر و با دو مرد كه با آن زن بودند و با ايشان نامهاي بود از ميمون بن مهران به سوي عمر.
نامه را به او دادند و او گشود، و در آن چنين نگاشته شده بود:
بسم الله الرَّحمن الرَّحيم
به سوي اميرالمومنين عمر بن عبدالعزيز از ميمون بن مهران. سَلاَمٌ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُهُ. أمَّا بَعْد، امري بر ما وارد شده است كه سينهها بدان تنگي مينمايد و طاقتها از تحمّلش عاجز شدهاند، و ما از آن دوري جستيم و به سوي عالِم آن واگذار كرديم به جهت قول خداوند عزّوجلّ:
وَلَوْ رَدُّوهُ إلَي الرَّسُولِ وَ إلَي اُولِيالامْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ[27].
«و اگر آن مسأله را به پيغمبر و به اوليالامري كه از ايشان است ردّ ميكردند، تحقيقاً كساني كه از ميانشان اهل استنباط ميباشند آن را ميدانستند.»
اين زن و دو مردي كه با وي هستند يكي از آنها شوهر اوست و ديگري پدرش. و اي اميرمومنان پدرش معتقد است كه شوهرش قسم به طلاق او ياد كرده است كه علي بن أبيطالب علیه السلام خَيْرُ هَذِهِ الاُمَّةِ وَ أوْلاَهَا بِرَسُولِالله صلی الله علیه وآله وسلّم ميباشد.
«يعني منتخب و برگزيدة اين امّت است و از همة آنها ولايتش به رسول اكرم شديدتر ميباشد.»
«و پدر معتقد است كه به واسطة اين سوگند دخترش مُطَلَّقه گرديده است و در مذهب او جايز نيست كه اين مرد را داماد خود اتّخاذ كند و معتقد است كه اين زن بر او همچون مادرش حرام است. و شوهر به پدر ميگويد: دروغ گفتي! و گناه نمودي! قسم من صحيح ميباشد، و گفتار من راست است، بر رَغم أنف تو و بر غيظ قلب تو، اين زن، زن من است. اينها نزد من گرد آمدهاند و حلّ مشكله ميجويند. من از سوگند مرد پرسيدم گفت: آري اين طور واقع شده است! من قسم به طلاق زنم خوردم كه إنَّ عَلِيّاً خَيْرُ هَذِهِ الاُمَّةِ وَ أوْلاَهَا بِرَسُولِالله صلی الله علیه وآله وسلّم، بشناسد علي را كسي يا نشناسد، و وي را انكار كند يا انكار نكند. هر كس ميخواهد خشمگين شود بشود و هر كس اين عقيده را ميپسندد بپسندد.
اين سخن به گوش مردم رسيد و نزد او مجتمع گشتند، و اگر چه زبانها يكسان است ولي دلها ناهموار ميباشد.
و اي اميرمومنان! ميداني كه مردم در أهواء و آرائشان اختلاف دارند و در هر چيز كه محتمل فتنهاي باشد شتابزده ميباشند، لهذا ما از حكم در اين مسأله رفع يد نموديم براي آنكه تو در ميانشان حكم كني بِمَا أرَاكَ اللهُ. و اين دو مرد به او چسبيدهاند و دست بردار نيستند، پدرش قسم ياد كرده است كه اين زن را با او نگذارد، و شوهرش قسم ياد كرده است كه از وي دست برندارد گرچه گردنش زده شود مگر آنكه حاكمي كه قدرت مخالفتش را نداشته باشند و از حكم وي رويگردان نباشند در اين مسأله حكم كند، بنابراين است كه اي اميرمومنان ما حكم مسأله را به تو ارجاع داديم. أحْسَنَ اللهُ تَوْفِيقَكَ وَ أرْشَدَكَ!.....
بازگشت به فهرست
مناظرهاي دربارة افضليت علي علیه السلام
عمر بن عبدالعزيز بنيهاشم و بنياميّه و معظمين قريش را جمع كرد و به پدرزن گفت: اي شيخ گفتارت چيست؟! گفت: اي اميرمومنان!اين مردي است كه زوجهاش دختر من ميباشد. من اين دختر را با مجهّزترين جهازي كه براي أقران اوست به سوي شويش فرستادم، حتي اينكه من در آن مرد اميد خير بسته بودم و آرزوي صلاحش را در سر ميپروراندم، اينك سوگند دروغ به طلاقش خورده است، و باز هم اراده دارد با وي ادامة زناشوئي و نكاح دهد!
عمر گفت: اي شيخ شايد زنش را طلاق ندادهباشد! چگونه قسم يادكرده است؟!
شيخ پدر زن گفت: سبحان الله! سوگندي كه وي ياد كرده است كذبش واضحتر و گناهش روشنتر ميباشد از آنكه در دل من شكّي از آن خلجان كند با وجود اين سِنّي كه نمودهام و اين علمي كه اكتساب نمودهام. زيرا وي بر اين عقيده بوده است كه إنَّ عَلِيّاً خَيْرُ هَذِهِ الاُمَّةِ وَ إلاَّ امْرَأتُهُ طَالِقٌ ثَلاَثاً! «علي برگزيده و اختيار شدة اين امَّت است و اگر اين طور نباشد زنش سه طلاقه بوده باشد!»
عمر به شوهرش گفت: تو چه ميگوئي آيا اين طور قسم خوردهاي؟! گفت: آري!
گفته شده است: چون شوهر گفت: آري، نزديك بود مجلس اهل خودش را به لرزه و تكان درآورد، و بنياميَّه به آن مرد با گوشة چشم خشمگين مينگريستند جز آنكه ايشان ابداً سخني نگفتند و همگي نظرشان به چهرهعمربن عبدالعزيز بود.
عمر مدتي به طور سكوت سر به زير افكند و زمين را با دستش خراش ميداد و جمعيّت همگي ساكت بودند و منتظرِ آنكه عمر چه ميگويد: سپس سرش را بلند كرد و گفت:
إذَا وَلِيَ الْحُكُومَةَ بَيْنَ قَوْمٍ أصَابَ الْحَقَّ وَالْتَمَسَ السَّدَادَا 1
وَ مَا خَيْرُ الاءمَامِ[28] إذَا تَعَدَّي خِلاَفَ الْحَقِّ وَ اجْتَنَبَ الرَّشَادَا 2
1- «هنگامي كه در ميان گروهي قضاوت را بر عهده گيرد، به حقّ و واقع اصابت ميكند و سداد و صواب را ميجويد.
2- و امام برگزيده و مورد پسند نيست آن كه تعدّي كند و بر خلاف حق دست بيازد و از رشاد و راستي اجتناب گزيند.»
پس از آن عمر به آن جمعيّت گفت: رأي شما دربارة قسم اين مرد كدام است؟! همه ساكت شدند.
عمر گفت: سُبْحَانَ اللهِ! رأيتان را بگوئيد!
مردي از بنياميّه گفت: اين حكم دربارة فروج است و ما را جرأت نيست كه در آن سخن گوئيم! و تو عالم به گفتار و امين بر لَه آنان و بر عليه آنان ميباشي. ] عمر گفت: [ بگو آنچه را كه نزد توست زيرا گفتار مادامي كه باطلي را حقّ نكند و حقّي را باطل نسازد در مجلس من ردّ و بدلش جايز است.
وي گفت: من چيزي نميگويم. آنگاه عمر بن عبدالعزيز رو كرد به مردي از بنيهاشم از اولاد عقيل بن ابيطالب و به وي گفت: اي عقيلي! نظريّة تو راجع به سوگندي كه اين مرد خورده است چيست؟! مرد عقيلي موقع را مغتنم شمرد و گفت: اي اميرمومنان! اگر تو گفتار مرا حكم قرار ميدهي و يا حكم مرا روان ميسازي من ميگويم، و اگرنه پس سكوت براي من گستردهتر و براي دوام محبّت پسنديدهتر است! عمر گفت: بگو قول تو حكم است و حكم تو جاري!
چون بنياميّه اين سخن را شنيدند گفتند: اي اميرمومنان! تو با ما انصاف ندادي كه حكم را به غير ما محوّل داشتي در حالي كه ما از پارة گوشت تو هستيم و صاحبان رَحِم تو!
عمر گفت: ساكت شويد! آيا اينجا محل عجز و محل پستي و دنائت است! من الا´ن اين مسأله را به شما سپردم و شما اقدام به حلّ و جواب آن ننموديد!
گفتند: براي اينكه تو اختياري را كه به عقيلي دادي به ما ندادي و آن طور كه وي را حَكَم نمودي ما را حَكَم ننمودي! عمر گفت: اي بيپدران! اگر او در حكم راست گويد و شما خطا كنيد، و استوار آيد و شما ناتوان گرديد، و بينا باشد و شما كور شويد، در آن صورت گناه عمر چيست؟! آيا ميدانيد مَثَل شما چيست؟! گفتند: نميدانيم. عمر گفت: عقيلي ميداند.
سپس عمر به عقيلي گفت: اي مرد چه ميگوئي تو؟! گفت: آري اي اميرمومنان مثل آنان همان طور است كه پيشينيان گفتهاند:
دُعِيتُمْ إلَي أمْرٍ فَلَمَّا عَجَزْتُمُ تَنَاوَلَهُ مَنْ لاَيُدَاخِلُهُ عَجْزُ 1
فَلَمَّا رَأيْتُمْ ذَاكَ أبْدَتْ نُفُوسُكُمْ نَدَاماً وَ هَلْ يُغْنِي مِنَ الْحَذَرِ الْحَرْزُ 2
1- «شما را به سوي امري فرا خواندند چون از تحمّل آن عاجز شديد آن را به دست خود گرفت كسي كه عجز در او داخل نميشود!
2- پس چون اين قضيّه را ديديد، نفوستان پشيماني و ندامت را ظاهر كرد، و آيا امكان دارد كه حفظ كردن و نگهداشتن به جاي حذر كردن و اجتناب نمودن قرار گيرد و انسان را از آن بينياز كند؟» يعني شما كاملاً شيء را به جاي ضدّش گذاشتهايد، در اين صورت چه توقع داريد از بر آورده شدن مطلوب؟!
عمر گفت: خوب گفتي و درست آمدي! بنابراين بگو پاسخ آنچه را كه من از تو پرسيدهام!
گفت: اي اميرمومنان! قسم آن مرد صحيح بوده است و زن او مطَلَّقه نميباشد!
عمر گفت: از كجا اين مطلب را دانستي؟
عقيلي گفت: با استشهاد به خدا من سوگند ميدهم تو را اي اميرمومنان! آيا ندانستهاي كه رسولخدا صلی الله علیه وآله وسلّم بهفاطمه گفت درهنگامي كه نزد او براي عيادتآمده بود: اي نور ديده دختر من! مرضت چه ميباشد؟! فاطمه گفت: ايپدرجان من! تب شديد دارم. و علي غائب بود و براي انجام بعضي از حوائج پيامبر صلی الله علیه وآله وسلّم رفته بود.
پيامبر به فاطمه گفت: آيا اشتها و ميل به چيزي داري؟! گفت: بلي من انگور ميخواهم، و اين در وقتي بود كه فاطمه ميدانست: انگور عزيز الوجود است و وقت انگور نميباشد.
پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم فرمود: خداوند قادر است كه براي ما انگور بياورد. و سپس گفت: اللَّهُمَّ ائْتِنَا بِهِ مَعَ أفْضَلِ اُمَّتِي عِنْدَكَ مَنْزِلَةً. «بار خدايا براي ما انگور بياور با افضل امَّت من از لحاظ منزلت و مرتبت در پيشگاه تو!»
در اين حال علي در را بكوفت و با وي زنبيلي بود از برگ خرما كه كنار ردايش را بر روي آن انداخته بود.
پيغمبر فرمود: اي علي اين چيست؟! علي عرض كرد: انگور است كه من براي فاطمه علیها السلام تهيه كردهام! پيغمبر گفت: اللهُ أكْبَرُ، اللهُ أكْبَرُ، اللَّهُمَّ كَمَا سَرَرْتَنِي بِأنْ خَصَصْتَ عَلِيّاً بِدَعْوَتِي فَاجْعَلْ فِيهِ شِفَاءَ بُنَيَّتِي!
«الله اكبر، الله اكبر، خداوندا همچنان كه تو مرا مسرور نمودي به آنكه علي را مورد دعاي من قرار دادي، پس شفاي نور ديدهام را در اين انگور قرار بده!»
پس از آن پيغمبر فرمود: اي نور ديده دختركم! بخور به اسم خدا! فاطمه از آن تناول كرد و هنوز پيامبر خارج نشده بودند كه فاطمه شفا يافت و برپاخاست.
ابن عبدالعزيز گفت: راست گفتي ونيكو سفتي! من گواهي ميدهم كه اين قضيّه را شنيدهام و از حفظ كردهام. اي مرد دست زنت را بگير، و اگر پدرش با تو مزاحمتي كرد دماغش را بكوب!
و سپس عمر بن عبدالعزيز گفت: اي پسر عبدمناف! والله ماجاهل نميباشيم چيزي را كه غير ما بدان عالم هستند، و در دين ما كوري و نابينائي وجود ندارد وليكن مثل ما مثل آن است كه پيشينيان گفتهاند:
تَصَيَّدَتِ الدُّنْيَا رِجَالاً بِفَخِّهَا فَلَمْ يُدْرِكُوا خَيْراً بَلِ اسْتَقْبَحُوا الشَّرَّا 1
وَأعْمَاهُمُ حُبُّ الْغِنَي وَأصَمَّهُمْ فَلَمْيُدْرِكُوا إلاَّ الْخَسَارَةَ وَالْوِزْرَا 2
1- «دنيا مرداني را با دامش شكار كرد. بنابراين آنان به خيري نرسيدند بلكه شرِّ قبيح را مرتكب شدند.
2- محبّت غنا ايشان را كور و كر نمود و بنابراين نرسيدند مگر به خسارت و وزر و وبال.»
گويند: در اينجا دهان بنياميّه بسته شد گويا كه سنگ در دهانشان گذاشتهاند، و آن مرد با زنش رفت.
و عمر بن عبدالعزيز نامهاي به ميمون بن مَهْران نوشت:
عَلَيْكَ سَلاَمٌ، فَإنِّي أحْمَدُ إلَيْكَ اللهَ الَّذِي لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ. امَّا بعد من مكتوبت را فهميدم، آن دو مرد با زن آمدند و خداوند سوگند شوهر را تصديق كرد، و قَسَمَش را مبرور نمود، و بر نكاح زنش باقي بداشت. تو اين را تثبيت كن و بر طبق آن عمل نما. والسَّلام عليك و رحمةالله و بركاته.
بازگشت به فهرست
افرادي از تابعين كه قائل به افضليت علي علیه السلام بودهاند
و اما كساني كه از تابعين قائل به افضليّت علي بر جميع مخلوقات هستند جماعت بسياري ميباشند مانند اُوَيْسقَرَني، و زيدبن صُوحان وبرادرش: صَعْصَعَه، و جُنْدُب الخير[29] و عبيدة سلماني و غيرهم از آنان كه از جهت شمارش احصاء نميگردند. و لفظ شيعه در آن عصر گفته نميشده است مگر بر كسي كه قائل به تفضيل او بوده است. و كلام و مقالة اماميّه و كساني كه به پيروي آنان درآمدهاند از طعنه زنندگان بر امامت سلف در آن زمان بدين گونه از اشتهار مشهور نبوده است و بنابراين قائلين به تفضيل همانهائي بودند كه شيعه ناميده ميشدهاند. و جميع آنچه كه در آثار و اخبار در فضل شيعه وارد شده است، و اين كه ايشانند كه به آنها وعدة بهشت داده شده است، مراد همين دسته ميباشند نه غير ايشان. و بدين جهت است كه اصحاب معتزلي ما در كتب و تصانيفشان گفتهاند: ما حقّاً شيعه هستيم. و بناءً عليهذا اين قول به سلامت نزديكتر و از دو قولي كه در دو طرف افراط و تفريط واقع است به حقّ شبيهتر ميباشد.[30]،[31]
بازگشت به فهرست
توضيحي دربارة عمر بن عبدالعزيز
و گويندهاي گفته است: عمر بن عبدالعزيز يك مرد عادي بوده است، و علت عظمت امرش آن بوده است كه او مرد دوبين و لوچي بوده است ميان جماعت كوران همان طور كه منصور دوانيقي گفته است. عمر بن عبدالعزيز قيام كرد پس از قومي كه شريعت دين و سنَّت سيّدالمرسلين را تبديل و تعويض كرده بودند و بر سر مردم قبل از او از ظلم و جور و تهاون به اسلام چيزها آمده بود كه مثل آن سابقه نداشته است، و در ريسمان حساب كشيده نشده است، و براي تو همين بس كه ايشان سبِّ علي را بر بالاي منبرها به طور علني و آشكارا اعلام مينمودند و همين كه عمربن عبدالعزيز آن را نهي كرد وي را مرد نيكوكار و محسن شمردند، بلكه او را در عِداد خلفاي راشدين نهادند، و شعر كثير شاهد بر اين مدَّعي ميباشد.
وَ لَيْتَ وَ لَمْتَشْتِمْ عَلِيّاً وَ لَمْتُخِفْ بَرِيّاً وَ لَمْتُتْبِعْ مَقَالَةَ مُجْرِمِ
«و ايكاش تو علي را سبّ وشتم نمينمودي، و شخص بيگنه رانميترسانيدي، و دنبال گفتار مجرم نميرفتي!»[1]
و فقط با اين عبارت ميتوان وي را معرفي نمود كه: اين مرد حسناتش را به مدد سيّئات غيرش حائز شده است.
اما پاسخ اين گوينده آن است كه وي خواسته است با اين استدلالش مكانت و منزلت عمر را منحطّ نمايد وليكن بيانش برعكس آنچه را كه او اراده نموده است ميرساند. ما ميشناسيم و تاريخ نيز ميشناسد بسياري را كه در خانه و بيت صلاح و تقوي نشوونما نمودهاند، و حياتشان را در دراست علوم اسلام و قرآن سپري كردهاند با وجود اين ميبينيم ايشان را كه منحرف شدهاند از طريق دين، و در مقابل دامهاي شيطانيّه و شهوات دنيويّه محكم نايستادهاند. اما عمر از بَيْئه و خويشاوندان و آئين قومش تمرّد كرد، و نفس او از عادات و آداب و رسوم تقليديشان برتري گرفت و به شهوت حكومت و فتنة سلطنت مغرور نگشت. و اين است مكانت عظمت و سر عبقريّت او. عمر بر پدران و اجدادش، گناهانشان را روشن ساخت، و با كردارش پيش از گفتارش گواهي داد كه آنان مردم گمراه و گمراه كنندهاي بودهاند و باكي نداشت از آنكه اينگواهي بر سر او چه مَتاعِب و مصاعبي به وجود خواهد آورد.
و بدين جهت است كه ما وي را بزرگ ميدانيم، و در بيداري دلش او را تعظيم ميكنيم، و در قوت ايمان و جهاد در سبيل حق و تمرّد از باطل - باطل اهلش و بيتش - او را ميستائيم، و السَّلام علي روحِهِ الطَّيِّب و بَدَنِهِ الطَّاهر. تحقيقاً سيرة ابنعبدالعزيز انقلابي بوده است در سياست امويُّون و اصلاح ريشهاي و اصولي براي مفاسدي كه ايشان تأسيس و تأكيد كرده بودند، و اين فضيلتي است عالي مرتبه كه چيزي به پاية آن نميرسد، و مكرمتي است كه معادلي براي آن تصوّر ندارد مگر جهاد در پيشاپيش رسول كريم[2].
مَغنيّه همچنين در تحت عنوان ادب شيعه در شعر و خدمت آن به ادبيات عرب از احساسات و عواطف و هيجان خشم و اندوهي كه بر شيعه وارد شده است و آن را در قالب نثر و نظم امثال دِعبل و ابن رومي و ابوفراس حمداني در آوردهاند، و در حقيقت به پيكرة عربيّت و ادبيّت لباس زيبا و خلعت رسا و استوار در بر نمودهاند سخن گفته و مطلب را ادامه ميدهد تا ميرسد به اينجا كه ميگويد: و ما اين فصل از كتاب را پايان ميدهيم با دو گفتار: يكي از محمد سيد گيلاني كه در كتابش: «أثَرُالتَّشَيُّع فِي الادَبِ الْعَرَبِيِّ» ص 22 طبع قاهره، لجنة نشر جامعيّين آورده است:
بازگشت به فهرست
فرهنگ شیعه بنیان و اساس فرهنگها گردید
ادب شيعي صورت صادقي است بر آنچه كه بر علويون از فشار و تعب وارد گرديده است. علي كشته شد و روزگار اولادش بر ذلّت و تحمل ستم و ظلم گذشت، ايشان را تبعيد و تنفير ميكردند، و پست و بيمايه ميشمردند، و از مواهب الهيّه محروم مينمودند، و كشته ميشدند و ميترسيدند به طوري كه بر خونهايشان و خونهاي دوستانشان ايمني نداشتند. أنصار و ياران علي در هر ناحيه و در هر شهري كشته شدند، و به تعذيب و شكنجههاي تلخ مبتلا گشتند، دستها و پاهايشان از بدنشان بريده شد.
هر كس كه علي را ياد ميكرد زنداني ميشد، و يا مالش به غارت ميرفت، و يا خانهاش بر سرش فرود ميآمد. و اين بليّه و مصيبت روز به روز بر علويون شدت مييافت. از زنده به گور كردن گرفته، تا به دار آويختن، تا آتش زدن، تا حبس كردن، و منع هوا و خوردن و آب نوشيدن از محبوس تا اينكه از گرسنگي وتشنگي جان دهد. و عادتشان آن بود كه علويون را بردار ميآويختند و آنان را رها ميكردند تا بوهاي عَفِن و كريه از آنها به مشام برسد پس از آن اجسادشان را آتش ميزدند و خاكسترش را در هوا پخش مينمودند، و حرام كرده بودند بر مردم كه اسامي پسرانشان را علي يا حسن يا حسين گذارند.
عباسيون كراهتشان نسبت به علويون از امويُّون بيشتر بود، و بغض و عداوتشان عظيمتر. و در ميانشان قتل و حرق و فشار و شكنجه را با تمام قوا گسترش دادند. منصور دوانيقي امر كرد تا جميع علويون را از مدينه با غل و زنجير بسته بهسوي وي در بغداد حمل نمودند، همين كه به او رسيدند ايشان را در زندان تاريكي كه شب را از روز باز نميشناختند محبوس نمود، و چون يكي از آنها ميمرد جسد او را با زندانيان ديگر بجاي مينهادند، و أخيراً امر كرد تا سقف زندان را برسرشان خراب كنند. و راجع به اين قضيّه است كه يكي از شعراي شيعه ميگويد:
وَاللهِ مَا فَعَلَتْ اُمَيَّةُ فِيهِمُ مِعْشَارَ مَافَعَلَتْ بَنُوالْعَبَّاسِ
«سوگند به خدا آن بلايا و مصائبي را كه امويّون بر علويّون وارد آوردند يك دهم از بلايا و مصائبي كه عباسيّون وارد كردند نبوده است.»
و ابوفراس ميگويد:
مَا نَالَ مِنْهُمْ بَنُوحَرْبٍ وَ إنْ عَظُمَتْ تِلْكَ الْجَرَائمُ إلاَّ دُونَ نَيْلِكُمُ
«آن مصائبي كه بنيحرب (پسران ابوسفيان) بر علويّون وارد ساختند گرچه عظيم ميباشد وليكن آن جرائم و جنايات نيست مگر كمتر از مقداري كه شما بنيعباس بر ايشان وارد ساختهايد!»
و شريف رضي ميگويد:
ألاَ لَيْسَ فِعْلُ الاوَّلِينَ وَ إنْ عَلاَ عَلَي قُبْحِ فِعْلِ الا´خِرِينَ بِزَائدِ
«آگاه باشيد كه كارهاي پيشينيان بر علويّين اگر چه بزرگ است اما از جهت قباحت بيشتر از كارهاي پسينيان نميباشد!»
هارون الرَّشيد در تنكيل علويون كار را به حدِّ نهايت رسانيد. و مردم از فشار عباسيون تخفيفي نيافتند مگر آن وقت كه خلافت در بنيعباس رو به ضعف نهاد و قدرت حكومت در ممالك اسلام براي ترك و ديلم و حمدان گرديد. تمام اين فشارها و مشكلات تأثير كبيري در ادب شيعي گذارده است نثرش و نظمش.
گفتار دوم از عبدالحسيب ط'ه' حميده است كه آن را در كتاب «أدب الشِّيعة» ص328 طبع 1956 م آورده است، و در حقيقت حركت شيعه ادب عربي را تا مرز بزرگي غني ساخت، و ادباي عرب را در بناء نهضت ادبيّه كمك و شركت بسزائي نمود در نتائج ادبي و در طغيان و هيجان خصومتها.
تحقيقاً ما ادب شيعي را چنان يافتيم كه در جزالت الفاظ و استحكام اسلوب و عبارات رصين و متين، و صداقت در اداء... صورت ناطقه و زبان گوياي نفسيَّات قوم شيعه بوده است كه در ابراز عواطفشان و گواهينامة مخلَّد و جاودان براي حياتشان و عقائدشان و تصوير روشن و رواني براي مصائبي كه بديشان از محنتها و نكبتها به ساحتشان حلول كرده است، ميباشد.
ما مصادر الهام براي اين گونه ادب كريمانه را پيدا نمودهايم كه نتيجة دو مرحلة از عواطف است: عاطفة حزن و عاطفة غضب، و خلاصه و جوهرة ثقافتها و فرهنگهاي مختلف از عربي و عجمي كه مجموعة آنها را اسلام از جهت روح و معني به هم آميخته است، و جوهرة ذاتي و وطنشان را تغيير داده است و همگي را در برابر قدرت و عظمتش خاضع نموده است آن گونه خضوعي كه لغات و افكار و عقائد در آن وارد شدند و با آن ممزوج گرديدند.
.... بنابراين ادب شيعي صادقترين مسألهاي است كه در آن، اين فرهنگها تمثّل پيدا نموده است، به علَّت آنكه حزب شيعي به واسطة اسباب سياسي و ديني بزرگترين حزب جميع اين عناصر گشت. لهذا نتائج ادب شيعي بينياز از همه چيز شد، و نتيجة ادب آنان ادبي سرشار و غزير و قوي گرديد كه از مصدر عاطفه و قلب و عقل بيرون ميآيد، و فرهنگهاي خطّة ايالت عراق در بالاترين درجات متعدّد مشربها و مسلكها بر روي آن ادب ترشّح ميكند. بنابراين ادب عربي از اين ناحيه استفاده برد، مادّة خود را سرشار كرد، و معاني و اغراض خود را گسترش داد.
در عقائد شيعيان كه ما مقداري از آن را قبلاً شرح داديم اين مهم را به صورت واضح مينگري! و ما آثار آن را در ادب نگريستهايم و ادراك كردهايم كه تا چه حدي تشيُّع محل عبور و دخول نقل اين عقائد مختلفه به حيات عربيّت بوده است، و در عقليّت عرب و در ادب عربي دخالت داشته است. و اين امور بدون هيچ شك و ترديد معلول كمك و مساعدت و مساهمت و معاضدت در جهاد ادبي بوده است كه بدون تشيّع امكانپذير نبوده است.
و ديگر از ناحية تأثير، موقفي كه دولت شيعه بر آن درنگ نمود و تكيه داد شأنش اين بود كه عواطف را ملتهب نمايد و وجدان را تحريك كند و فن و صنعت جديدي در گفتار بيافريند و مكان باز و گستردة جديد را در عالم خيال و ذهن ايجاد كند. و تمام اين مطالب در ادب سياسي و عاطفي شيعه تمثّل گرفته است.
و اوَّلين چيزي كه ظاهر شد و قويترين چيزي كه در ادب شيعي آشكارا گرديد ادب نفس متحرك و خونبها طلب و عاطفة صادق و راستين، و محبت جوشان و گدازان، و ادب عقيده بود كه شيعه بدانها ركني متين و حصني مستحكم و استوار را از تمدّن و حضارت ادبي بنا كرد. و براي شيعيان در اين مهم بزرگترين و عظيمترين فضيلت ميباشد در نهوض بدين ناحية عاطفيّه و سياسيّه.[3]
و اين درست مقارن اوقاتي بود كه در ادب رسمي و معمولي دارج و رائج، رغَبات مادّيه و معنويه طغيان كرده بود، و عوامل خوف و رجاء آن را از مجراي صحيحش منصرف مينمود. و عطايا و هداياي زشت و ناپسند، نفوس صاحبانش را ملتهب ميكرد. تو حقّاً و حقيقةً تمام اين امور را در آنچه كه شيعه از آلام و مصائب لمس كرده است و با أدّلة قاطعه شرح داده و از مظالم و ستمگريها پرده برداشته است خواهي يافت در آنچه كه از حِقْدهاي كموني خود به جهت دفاع ا عقيدهشان، و جهاد در راه قضيّه و هدفشان ابراز داشته و كمون دلهاي خود را مشروح ساختهاند.[4]
مَغنيه قدر مختصري در شرح حال وليد و سليمان بن عبدالملك ذكر ميكند كه خوب روشنگر مقدار نتائج انحراف از ولايت و ثمرة خبيثة شجرة ملعونه، و بهرة روزمرّة خشت كج اولين نقطة تعدي و تجاوز به قرآن حكيم و پيغمبر كريم و اولياي كرام از ذرّيّة اوست. اين رشته سر دراز دارد:
بازگشت به فهرست
جنايات وليد بن عبدالملك و واليان او
وليدبنعبدالملك:
عبدالملك بن مروان در سنة هشتاد و شش هجريّه بمرد و مدت غصب ولايتش بيست و يكسال و يكماه و نيم بود. مسعودي گويد: وليد مرد جبّار و عنيدي بود، و ستمگر و غاصب بيمحابائي بود.
پدرش به او وصيّت كرد كه حجّاج بن يوسف ثقفي را گرامي بدارد. و پوست پلنگ در تن كند و شمشيرش را بر دوشش نهد. و هر كس خود را به او نشان دهد گردنش را بزند. وليد به وصيّت پدرش عمل نمود. دست حجّاج را در كشتن و شكنجهنمودن آزاد گذاشت به همان قسمي كه پدرش آزاد گذاشته بود. در ايّام وليد، حجَّاج، سعيد بن جبير را بكشت.
ابن اثير حكايتي را ذكر كرده است كه دلالت بر مكانت و قرب منزلت حجّاج نزد وليد دارد.
وي گويد: وليد مرضي پيدا كرد كه يك روز به حال اغماء و بيهوشي بود و گمان كردند كه مرده است. چون اين خبر به حجَّاج رسيد با ريسماني دستش را به ستوني بست و گفت: خداوندا چه مدّت بسياري است كه من از تو خواستهام مرگ مرا پيش از وليد قرار دهي.
و هنگامي كه وليد بهبود يافت گفت: من سروري كه در عافيت حجاج ديدم بيشتر از سرورم در عافيت خودم بوده است.
عمر بن عبدالعزيز از جانب وليد والي مدينه بود و ملجأ و پناه هر مظلوم. فراريان از ستمگري حجّاج در عراق به سوي وي پناه ميجستند. او كاغذي به وليد نوشت و از ظلم و اعتساف و بيدادگري و تجاوز حجّاج بر اهل عراق شكايت نمود. وليد به خاطر ارضاي حجّاج او را از ولايت بر مدينه عزل كرد. و بدان هم اكتفا ننمود بلكه از حجَّاج طلب كرد هر كس را كه خود ميپسندد براي ولايت حجاز معرفي نمايد. حجّاج، جلاّد معروف: خالد بن عبدالله قَسْري را نام برد، و وليد او را بر مكّة مكرَّمه ولايت داد.
ابناثير در حوادث سال هشتاد و نه ميگويد: در اين سنه خالد بن عبدالله قسري ولايت مكّه را يافت. و براي مردم مكه خطبه خواند و گفت: اي مردم كدام يك از اين دو عظيمتر هستند: خليفة مرد بر اهلش - يعني وليد - يا رسولش به سوي آنان - يعني ابراهيم؟!
قسم به خدا كه شما فضل و مقام خليفه را ندانستهايد... ابراهيم خليل آب خواست خدا به او آب شور و تلخ داد، و خليفه آب خواست و خدا به او آب شيرين و گوارا داد - مراد او از آب شور آب زمزم بود و مراد از آب گوارا چاهي كه وليد حفر كرده بود -. و خالد كارش اين بود كه آب چاهي را كه وليد حفر كرده بود ميآورد و در حوضي جنب زمزم ميريخت تا مردم برتري و فضيلت آب چاه وليد را بر آب چاه زمزم بدانند. در اين حال آب چاه ته كشيد و فروكش كرد و به كلي از بين رفت.
بازگشت به فهرست
جنايات خالد قسري
صاحب «أغاني» در ج 19 ص 59 و ما بعد آن گفته است: اين خالد قسري عادتش اين بوده است كه آب زمزم را امُّ الْجِعْلاَن[5] «مركز اصلي سوسكهائي به نام جُعَل و خُنْفَسآء» ميناميد. و ديگر آنكه بر بالاي منبر رفت و گفت: إلَي كَمْ يَغْلِبُ بَاطِلُنَا حَقَّكُمْ؟!... أمَا آنَ لِرَبِّكُمْ أنْ يَغْضِبَ لَكُمْ؟!.... لَوْ أمَرَنِي أمِيرُالْمُومِنينَ نَقَضْتُ الْكَعْبَةَ حَجَراً حَجَراً وَ نَقَلْتُهَا إلَي الشَّامِ! وَاللهِ لاَميرُالْمُومِنينَ أكْرَمُ عَلَي اللهِ مِنْ أنْبِيَائِهِ.
«تا چه وقت باطل ما بر حقِّ شما غلبه نمايد؟!آيا هنوز وقت آن براي پروردگارتان نرسيده است كه براي ترحّم بر شما خشمناك گردد؟! اگر اميرمومنان به من امر كند من كعبه را سنگ به سنگ ميشكنم و سنگها را به شام انتقال ميدهم! سوگند به خدا كه اميرمومنان در نزد خدا گراميتر ميباشد از پيغمبرانش.»
سپس صاحب «أغاني» گفته است: خالد زنديق بوده است و مادرش نصراني بوده است. خالد نصاري و مجوس را بر مسلمين ولايت ميداده است و آنان را امر ميكرده است تا مسلمين را تحقير كنند و كتك بزنند. و براي نصاري جايز نموده بود كه كنيزان مسلمان را خريداري كنند و با آنها نكاح نمايند.
مستشرق آلماني: فلْهَوْزِنْ در كتاب «تاريخ الدَّولة العربيّة» ص 319 گويد:
خالد هنگامي كه والي كوفه شد براي مادرش در پشت قبلة مسجد كليسائي بنا كرد. و از او فضايحي به ظهور رسيده است كه از شنيدنش پوست بدن به لرزه ميافتد. خالد در ايَّام حداثت سن كارش اين بود كه مفعول واقع ميشد، و ميان جوانان و زنان رابطه برقرار مينمود.
خالد به كرامت كعبه و پيغمبر و اهل بيتش و قرآن اهانت كرد و آنها را تنقيص و تعييب كرد. و گفت: مرد عاقلي يافت نميشود كه قرآن را از حفظ بخواند.
سپس فلهوزن گفته است: او زنديق كافر فاسق بوده است.
رويّه و روش امويّون آن نبوده است كه بر كسي اعتماد جويند و يا او را ولايت دهند مگر آنكه مانند شاكلة خودشان كافر باشد، و ايشان را بر محمد و جميع انبياء و مرسلين برتري بخشد.
و پايان سخن آنكه چيزي كه دلالت بر طغيان وليد كند صادقتر از آن نيست كه وي بر حجَّاج اعتماد كرد. و به همان نهجي كه پدرش عبدالملك به او ولايت داده بود او نيز وي را بر كارش برقرار نمود.
روزي سليمان بن عبدالملك از يزيد بن مسلم راجع به وضع حجَّاج و احوال او در روز قيامت سوال كرد. او در پاسخش گفت: حجَّاج فرداي قيامت در جانب راست پدرت: عبدالملك و در جانب چپ برادرت: وليد ميآيد. تو جاي او را هر جا كه ميخواهي قرار بده
جنايات سليمان بن عبدالملك
سليمان بن عبدالملك
وليد در سنة نود و شش بمرد، و ايَّام حكومتش نه سال ويك ماه بود و به جاي وي برادرش سليمان نشست. او مردي پرخور و پرنكاح بوده است.
مسعودي گويد: سليمان خورندهاي پر خوراك بود كه از حدّ و مقدار ميگذشت. در هر روزي يك صد رطل[6] عراقي غذا ميخورد، و چه بسا طبَّاخها براي وي سيخهاي كباب را كه بر روي آنها مرغهاي بريان بود ميآوردند و آنها را بتمامها و كمالها ميخورد. عادتش اين بود كه مرغ بريان داغ را با آستين ميگرفت و تكّه تكّه ميكرد و ميخورد. او روزي از حمام بيرون شد بيست برّة بريان براي او آوردند، آنچه در درونشان بود با چهل عدد نان نازك بخورد و پس از مقداري كه وقت طعام رسيد با نديمانش غذا خورد، تو گوئي كه اصلاً چيزي نخورده است. او سبدهاي شيريني را در كنار رختخوابش مينهاد چون از خواب برميخاست دستش را درا ميكرد، و بر هر سبدي ميخورد از آن را ميخورد.
سليمان فقط دو سال و چند ماهي بيشتر حكومت نكرد و اگر حيات وي امتداد پيدا ميكرد همان كارهائي را مينمود كه پيشينيانش كردند، و معذلك جانشين حجَّاج را در قساوت و عدوان و تجاوز، يعني خالد بن عبدالله قسري را بر ولايتش باقي گذارد.
صاحب «عقدالفريد» در ج 4 ص 191 طبع 1953 م گويد: خالد در روز جمعه در وقتي كه والي مكه بود در عهد سليمان، بر بالاي منبر رفت، و از حجّاج نام برد و بر او ثنا گفت.
از جملة جنايات سليمان، كشتن فاتح بزرگ جميع بلاد مغرب و اندلس و اسپانيا و پرتغال امروز: موسي بن نصير ميباشد، و علَّت كشتن او اين بوده است كه او غنائم جنگ را به وليد داده است و صبر نكرده است تا سليمان بر مسند حكم بنشيند و به وي بدهد. و از جمله كشتن قُتَيْبة بن مسلم ميباشد آن كس كه امتداد فتوحاتش از بلاد فارس تا كشور چين رسيد، و سبب كشتن او آن بوده است كه با وليد در خلع سليمان از مقام ولايت عهدي موافقت كرده است.
و بالجمله سليمان نيز با متقدِّمان خود از بنياميَّه تفاوت نداشت الاّ آنكه ظروف او را مهلت نداد، تا اينكه بيشتر از آن مقداري كه بجاي آورد بجا بياورد. دليل ما بر اين مطلب آن است كه: چون وقتي در مجلس وي از معاوية بن ابي سفيان سخن به ميان آمد براي شادي روحش، بر روانش صلوات فرستاد، و بر روان اسلاف از آباء معاويه نيز درود و صلوات فرستاد و گفت: قسم به خدا همچون معاويه ديده نشده است!... سليمان بر معاويه رحمت فرستاد و بر روانش درود نثاركرد به سبب آنكه از او مردي با قدرتتر در مكر و خيانت نديده بود و بر اعتساف و ظلم و ستم بيباكتر از او به چشمش نخورده و به گوشش نرسيده بود.
اين است روح حقيقي امويِّين كه چيزي آنان را به شگفت در نميآورد مگر خدعه و بهتان و جور و طغيان.[7]
و همچنين شيخ مغنيه راجع به شيعه و معاويه در عصر امام اميرالمومنين علیه السلام چنين ذكر نموده است:
معاويه
معاويه داراي مآثري بوده است كه از جهت شمارش احصاء نميگردد: از جمله آنكه او بر زبان خدا و پيامبرش لعنت شده است. مفسّرين شجرة ملعونة در قرآن را به بنياميَّه تفسير كردهاند. روزي پيغمبر او را ديدند كه دهانة مركب برادرش يزيد را ميكشد فرمودند: لَعَنَ اللهُ الْقَائِدَ وَالْمَقُودَ «خداوند لعنت كند زمامدار را، و آن كه زمامش به دست اوست.»
و از جمله آنكه او بر غير اسلام ميميرد به روايت عبدالله بن عمر كه گفت: از رسول خدا شنيدم كه ميگفت: يَطْلُعُ عَلَيْكُمْ رَجُلٌ يَمُوتُ عَلَي غَيْرِ سُنَّتِي! «اينك بر شما وارد ميشود مردي كه بر غير سنَّت من ميميرد!» و معاويه وارد شد.
و از جمله آنكه وي رأس و رئيس فئة باغيه (گروه ستمگر و متجاوز) بود كه عمّار را كشتند.
و از جمله آنكه او فرزند كسي است كه جنگها را بر ضدِّ رسول الله قيادت مينمود، و او پسر هند جگر خوار (ابنآكِلَةِ الاكْبَاد) بوده است.
و از جمله آنكه وي در زماني كه به عنوان و اسم اسلام حكومت مينمود شرب خمر ميكرد. (دلائل الصِّدق ج 3 ص 213 به نقل[8] از مسند احمد)
و از جمله آنكه او پسر زنازاده را به غير پدرش ملحق كرد، و از جمله آنكه براي قتل اولياء خدا و صالحان در عسل سمِّ مخفيانه ريخت و گفت: إنَّ لِلّهِ جُنُوداً مِنْ عَسَلٍ. «خداوند براي كشتن مالك اشتر لشگرياني از عسل دارد كه به او ميرسند و او را نابود و هلاك ميسازند.»
و از جمله آنكه دزدان و قطَّاعان طريق را دور خود گرد آورد و با قوّه و سلاح كامل تجهيز نمود براي غارت و كشتار زنان و اطفال و آتش زدن خانهها بر روي صاحبانش.
و از جمله دارا بودن اوست راههاي مختلف مكر و كذب و خدعه را كه به انحاء مختلف انجام ميداد.
و از جمله كراهت شديد وي از اهل حق و صاحبان عدل بود. و از جمله اعلان سبّ و لعن براي اولياي خدا. و از جمله برگرداندن خلافت را به وراثت.
به واسطة اين اسباب و غير آن بوده است كه معاويه وسيلهاي در دست نداشته است تا بدان طلب خلافت كند، نه سابقهاي، نه منقبتي، نه حديثي و روايتي مگر قول رسول اعظم كه فرمود:
لاَ أشْبَعَ اللهُ لَهُ بَطْناً.[9] «خداوند براي او شكمش را سير نكند!»
لهذا خونخواهي عثمان را وسيله ساخت و پيراهن عثمان را با انگشتان «نائلَه» زوجة او كه بدان چسبيده بود بر بالاي منبر شام بگسترد. عائشه و شترش به او كمك كردند، و نيز قَطَام و ابن ملجمش، و خوارج و خروجشان از دين، و اهل شام و غباوتشان، و اهل عراق و تخاذلشان، و طمعكاران و اساليبشان، و صلابت اميرالمومنين در دينش. و صلابت معاويه در كفرش تمام اينها و آنچه مشابه اينهاست دست به دست هم دادند و براي امارت او كمك كردند.
آري جميع اينها عوامل مهم و اسباب فعَّالي بودند در وصول معاويه بر خلافت و در تسمية او به «داهيةُ الْعَرَب». معاويه از تمام ظروف و مناسبات براي خلافت خود سود جست و اهمّ آنها پيراهن عثمان بود كه ضربالمثل در تمام اجيال و اقران گرديد.
بازگشت به فهرست
خونخواهي دروغين معاويه از عثمان بهانهاي براي خلافت
مستشرق يوليوس فلهوزن آلماني در كتاب «تاريخ الدَّولة العربيَّة» ص 129 طبع 1958 م گويد: «فقط خونخواهي عثمان براي كشته شدن او اساسي بود كه معاويه حقّش را در وراثت خلافت بنا كرد، اما به چه علت و به كدام معني وي براي خون عثمان قيام كرد؟! اين مهم در آن تجلّي ميكند كه او با عمروبنعاصي كه خودش با شدَّتي هر چه تمامتر مردم را بر عليه عثمان ميشورانيد متحد گشتند و قيام نمودند. علت خونخواهي عثمان نه تقواي الهي بوده است، و نه خدمت و برِّ به خود عثمان.
علي بن ابيطالب از عثمان دفاع كرد. طلحه، و زبير، و عائشه، و معاويه و ابنعاص مردم را بر كشتنش تحريض و ترغيب مينمودند. همين كه كشته شد بر امام شورش كردند، و خون عثمان را از وي طلب نمودند. طلحه و زبير كشته شدند. شتر عائشه پيگرديد و عائشه با ذلَّت و خِذلان مراجعت كرد.
معاويه و ابنعاص پس از آنكه قرآنها را بر بالاي نيزه بلند كردند جان به سلامت بدر بردند، و اگر اين حيله عملي نميگشت جايگاهشان جايگاه جَمل و اصحاب جمل ميبود.
معاويه از صفين برگشت و در تدبير شبيخون زدن و غارت كردن بر ضد علي و شيعة او همّت گماشت.
بازگشت به فهرست
غارتهاي معاويه بر ولايات اميرالمومنين علیه السلام
غارتهاي مملوّ از كشتار و تخريب
تمام امصار و بلاد و نواحي اسلام بكمالها در تحت انقياد و اطاعت اميرالمومنين علیه السلام بودند و مردمان در نهايت آرامش و سكون آنها زندگي مينمودند، غير از شام كه معاويه در آنجا بود.
عراق، و حجاز، و يمن و مصر و فارس و غيرها ولاياتي بودند كه بر آنها والياني ازطرف امام منصوب بودند كه بر آنجا حكومت مينمودند و شئونشان را اداره ميكردند.
معاويه در دور خود اشقياء جلاَّد فتَّاك و باغيان از راهزنان و خرابكاران را جمع كرد، امثال نعمان بن بشير، و يزيد بن شجرة، و عبدالرحمن بن قباث، و زُهَير بن مَكْحُول، و مسلم بن عقبة، و سفيان بن عوف، و بسربن أرْطاة، و ضحَّاك بن قيس و غيرهم و غيرهم. و ايشان را با اسبان و مردان و سلاح و اموال مدد كرد و آنان را امر كرد تا بر شهرهاي ايمن و بلاد آرامي كه در تبعيّت امام بودند يورش ببرند و غارت كنند و آنها را توصيه نمود كه شورش و بلوي و فتنه و فساد راه بيندازند، و تخريب كنند و بترسانند.
سفيان بن عوف غامدي
معاويه، سفيان بن عوف را فرا خواند و به او گفت: من با تو سپاه انبوهي را كه داراي آلات و صاحبان جلادت هستند گسيل ميدارم! تو حركت ميكني تا به كنار فرات ميرسي، از آنجا ميگذري تا به «هيت» ميرسي آن را ببُر! اگر در آنجا لشگري را يافتي غارت كن و پيش برو تا «أنبار» را غارت كني! اگر در آنجا نيز سپاهي را نيافتي پيش برو تا به مدائن شبيخون بزني، سپس به سوي من برگرد. و مبادا كه به كوفه نزديك شوي!
بدان: اگر انبار و اهل مدائن را غارت نمودي گويا تو خود شهر كوفه را غارت كردهاي! اي سفيان! نتيجة اين غارت آن است كه دلهايشان را به وحشت ميافكند، و هر كس را كه در آن ديار با ما ميل و محبتي است خوشحال ميكند. و به سوي ما فرا ميخواند هر كس را كه از انقلاب و آشوب بيم دارد! هركس را كه ديدي و برخورد كردي كه همچون رأي تو نميباشد، او را به قتل رسان! و تمام قراء و قصباتي را كه از آن مرور ميكني خراب كن! اموال را غارت كن، زيرا غارت كردن - يعني ربودن و سلب مال - شبيه به كشتن ميباشد، بلكه دل را بيشتر درد ميآورد و ميسوزاند... (شرح ابن ابي الحديد ج 1 ص 144 طبع قديم)
سفيان امر سيّد و سالارش را امتثال نمود، و با لشگريانش بر مردم بيپناه و بدون اسلحه و در امان بوده حمله برد، و خانهها و كوچهها را از جثّههاي كشتگان پشته ساخت، و آنچه را كه از اموال غارت كرد با خود برداشته به سوي معاويه بازگشت. و از جمله گفتاري كه به معاويه گفت اين بود:
وَاللهِ مَا غَزْوَةٌ أقَرَّ لِلْعُيُونِ وَ لاَ أسَرَّ لِلنُّفُوسِ مِنْهَا، وَ لَقَدْ أرْعَبْتُ قُلُوبَ النَّاسِ!
«قسم به خدا جنگي روشني بخشتر براي چشمها و شاد كنندهتر براي دلها مانند اين جنگ نبوده است. و قسم به خدا كه حقّاً دلهاي مردم را به دهشت افكندم!»
معاويه به او گفت: كُنْتَ عِنْدَ ظَنِّي بِكَ! «من چنين اعتقادي دربارة تو داشتم!»
امام علیه السلام مردم كوفه را براي دفع عدوان و تجاوزشان فراخواند. مردم سنگيني كردند. امام تنها از كوفه بيرون رفت و پياده گام برميداشت. قومي به وي ملحق گشتند و گفتند:
اي اميرالمومنين برگرد! ما تو را كفايت ميكنيم. امام فرمود: نه مرا كفايت ميكنيد، و نه خودتان را. پيوسته آن مردم به او اصرار و ابرام نمودند تا او را به منزلش بازگردانيدند، در حالي كه او پژمرده و غصهزده و اندوهناك بود. سپس مردم را با خطبهاي مخاطب قرار داد:
... ألاَ وَ إنِّي قَدْ دَعَوْتُكُمْ إلَي قِتَالِ هَوُلاَء الْقَوْمِ لَيْلاً وَ نَهَاراً، وَ سِرّاً وَ عَلاَنِيَةً، وَ قُلْتُ لَكُمْ: اُغْزُوهُمْ قَبْلَ أنْ يَغْزُوكُمْ. فَوَاللهِ مَا غُزِيَ قَوْمٌ قَطُّ فِي عُقْرِ دَارِهِمْ إلاَّ ذَلُّوا!
فَتَوَاكَلْتُمْ وَ تَخَاذَلْتُمْ حَتَّي شُنَّتْ عَلَيْكُمُ الْغَارَاتُ، وَ مُلِكَتْ عَلَيْكُمُ الاوْطَانُ!
وَ هَذَا أخُو غَامِدٍ - أيْ سُفْيَانُ - قَدْ وَرَدَتْ خَيْلُهُ الانْبَارَ، وَ قَدْ قَتَلَ حَسَّانَ بْنَ حَسَّانِ الْبَكْرِيَّ، وَ زَالَ خَيْلَكُمْ عَنْ مَسَالِحِهَا. وَ قَدْ بَلَغَنَي أنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كَانَ يَدْخُلُ عَلَي الْمَرْأةِ الْمُسْلِمَةِ وَالاُخْرَي الْمُعَاهَدَةِ، فَيَنْتَزِعُ حِجْلَهَا وَ قُلُبَهَا - أيْ سَوَارَهَا - وَ قَلاَئِدَهَا وَ رِعَاثَهَا - الْقُرْطَ - مَا تَمْتَنِعُ مِنْهُ إلاَّ بِالاسْتِرجَاعِ وَالاسْتِرْحَامِ، ثُمَّ انْصَرَفُوا وَافِرِينَ....
فَيَا عَجَباً! وَاللهِ يُمِيتُ الْقَلْبَ وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ اجْتِمَاعُ هَوُلاَءِ الْقَوْمِ عَلي بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقُكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ....
يَا أشْبَاهَ الرِّجَالِ وَ لاَ رِجَالَ، حُلُومُ الاطْفَالِ، وَ عُقُولُ رَبَّاتِ الْحِجَالِ! لَوَدِدْتُ أنِّي لَمْأرَكُمْ، وَ لَمْأعْرِفْكُمْ....
قَاتَلَكُمُ اللهُ لَقَدْ مَلاتُمْ قَلْبِي قَيْحاً، وَ شَحَنْتُمُ صَدْرِي غَيْظاً... وَ أفْسَدْتُمْ عَلَيَّ رَأيِي بِالْعِصْيَانِ وَالْخِذْلاَنِ... وَ لاَ رَأيَ لِمَنْ لاَيُطَاعُ![10]
بازگشت به فهرست
ترجمة خطبة اميرالمومنين علیه السلام در گلايه از اصحاب خود
«آگاه باشيد كه من أكيداً و جدّاً شما را به جنگ با اين قوم، چه در شب و چه در روز، و چه پنهاني و چه آشكارا فراخواندم، و به شما گفتم: با ايشان جنگ كنيد پيش از آنكه ايشان با شما جنگ كنند. زيرا سوگند به خداوند كه با هيچ گروهي جنگ در ته و بيخ خانههايشان واقع نگرديده است مگر آنكه ذليل شدهاند.
پس شما شانه خالي كرديد و به يكديگر حواله داديد و دست از ياري برداشتيد تا آنكه غارتها بر شما هجوم كرده، شما را از هم گسيختند و مسكنهاي شما را بر عليه شما تصرّف كردند.
و اين است أخو غامد - يعني سفيان بن عوف - كه با لشگرش وارد شهر انبار شدند و حسَّان بن حسَّان بكري را كشتند، و اسبان بستة سپاه شما را از مرزها جايگاهش برانداختند. و تحقيقاً به من اين طور گزارش داده شده است كه مردي از آن سپاهيان داخل بر خانة زن مسلماني ميشد ونفر ديگري داخل بر خانة زن مُعَاهَد (اهل ذمّه از يهود و نصاري و مجوس) ميشد و خلخال از پاي او بيرون ميكشيد و دستبندش را خارج ميكرد، و گردنبند وگوشوارههايش را ميكشيد، و آن زن هيچ گونه راه دفاعي از خود نداشت مگر با انّا لِلّهِ و انّا اِليْهِ راجعون گفتن، و خواهش ترحم كردن، و پس از آن همگي با غنائم فراوان بازگشتند.
اي شگفتا! سوگند به خداوند كه دل را ميكشد و غصّه را به درون ميكشد اتّحاد و اجتماع اين گروه بر باطلشان و پراكندگي و تفرّق شما از حقِّتان!
اي شبيهان به مردان كه مرداني در ميان نيست! انديشههايتان همانند انديشههاي كودكان است، و عقلهايتان همانند عقلهاي نوعروسان بزك زده در درون حجلههايشان! هر آينه حقّاً و حقيقةً من آرزو داشتم كه شما را اصلاً نديده بودم و نشناخته بودم...
خداوند بكشد شما را كه دل مرا از چرك و خون انباشتيد، و سينة مرا از غيظ و غضب مشحون ساختيد، و به واسطة مخالفتها و عصيانتان و به واسطة خِذلان و تنها گذاردن و عدم اِعمال عزَّت من رأي و نظريّهام را بر من تباه نموديد.... وليكن كسي كه امرش را اطاعت نكنند از انديشه و رأي اصيل او چه ثمرهاي مترتّب ميگردد؟!»
و اين طور مبتلا شده بود امام علیه السلام به دشمني همچون معاويه كه غدر ميكرد و كارش فجور بود. و ريختن خونها و نهب و غارت اموال و هتك اَعراض را مباح ميشمرد، و به اصحابي مانند اهل كوفه كه پيوسته از زير كار و امر درميرفتهاند و خذلان به بار ميآوردهاند.
در درون خانههايشان با آنها جنگ ميشد كه نتيجهاش ذلَّت و مسكنت بود، وكساني كه اهل فرار بودند نه أهل حمله و هَجْمه.
ضحَّاك بن قيس فهري
معاويه، ضحّاك بن قيس فهري را فراخواند و به او گفت: حركت كن تا از كوفه عبور كني و هر چه ميتواني به كوفه نزديك مشو! هر كس از اعراب را ديدي كه در اطاعت علي ميباشد غارت كن! و اگر به پادگان يا اسبان بستهاي برخورد نمودي همه را غارت كن! و اگر چاشتگاه در شهري رسيدي شبانگاه را در شهر ديگر بمان! و اگر به تو خبر رسيد كه در قفاي تو سپاهي براي كارزار ميآيد منتظر مباش تا با آن برخورد كني و جنگ نمائي! معاويه پس از اين دستورالعمل وي را با سههزار تا چهار هزار سوار مجهز نموده گسيل داشت. (ابن أبي الحديد، ج1 ص154 طبع قديم)
ضحّاك امر سيّد و سرورش را تنفيذ كرد، و در كشتار و فَتْك (ترور و ناگهاني بدون اطلاع، طرف مقابل وي را كشتن) اسراف نمود، و در غارت و بيرون آوردن اموال از حدّ گذرانيد. هركس را كه در راهش ميديد ميكشت، و قافلة حُجَّاج را غارت كرد، و متاعشان را گرفت سپس جماعتي كه از آن جمله بود: عبد صالح عمرو ابن عُمَيْس بن مسعود برادرزادة عبدالله بن مسعود صحابي رسول الله، را بكشت.
و چون به امام علیه السلام خبر اين قضيّه رسيد بر بالاي منبر رفت و گفت: اي اهل كوفه خارج شويد، و با دشمنتان بجنگيد، و از حريم خودتان دفاع كنيد اگر عامل به گفتارم هستيد! اهلكوفه پاسخ ضعيفي به او دادند. و چون حضرت سستي و تكاسل را در ميانشان نگريست حجر بن عدي كندي را تجهيز كرد و چهار هزار نفر سوار به او سپرد. وي حركت كرد و در تعقيب ضحاك برآمد و در محلي به اسم «تدمر» با او برخورد كرد ساعتي با هم بجنگيدند. از لشگريان ضحَّاك نوزده نفر و از اصحاب حجر دو نفر كشته شدند. در اين ميان شب در رسيد، شبانه ضحاك بهسوي شام فرار كرد و پشت سرش را هم نگاه نكرد.
جمعيّتهاي معاويه اطراف امام را غارت ميكرد، و تخريب و اهلاك مردم را به حدِّ نهائي ميرسانيد، و عيش و راحت مردم ايمن را ميشكست، ميكشتند غارت مينمودند و ميسوزانيدند و به وحشت ميانداختند در آنجائي كه جو را مساعد و خالي مييافتند و به مجرّد آنكه لشگر امام علیه السلام آنها را فراميگرفتند در فرار شتاب ميكردند.
بازگشت به فهرست
غارتهاي معاويه توسط نعمان بن بشير
نعمان بن بشير
نعمان وپدرش بشيربنسعدانصاري اوَّلينكساني هستند ازميانطائفة انصاركه در روزسقيفه با ابوبكر بيعتنمودند، و پس از آن انصار يكي پس از ديگريبيعتكردند.
نعمان از جانبداران عثمان بود و لهذا در نزد معاويه و پسرش يزيد مقرّب بود. و زنده بماند تا خلافت مروان بن حكم. هنگامي كه مردم شام با مروان بيعت كردند او والي شهر «حِمْص» بود و مردم حمص را به بيعت عبدالله بن زبير فرا خواند. مردم بر وي شوريدند و او را كشتند. و اين واقعه در سنة 65 بوده است.
و از جمله كارهايش آن بود كه زماني كه عثمان كشته شد او پيراهن عثمان را با انگشتان زوجهاش نائله برگرفت، و به شام نزد معاويه ارسال داشت. و معاويه هم پيراهن عثمان را كه در آن انگشتان نائله بود آويزان كرد، و بدين وسيله مردم را دعوت به ثوره و شورش نمود. و مردم هم چون پيراهن و انگشتان را ميديدند، بر غيظ و خشمشان افزوده ميگشت.
سپس نعمان، معاويه را ترك گفت و به سوي علي رفت، وليكن درنگ و مقام در خاندان تقوي و صلاح براي وي دلپسند نشد لهذا فرار كرد به شام مركز ضلالت و فساد.
و بدين علت است كه خنافس (سوسكهاي معروف به جعل و حُنْفَساء كه با نجاست سرو كار دارند) از بوهاي عطرآگين گلها و عطريَّات جانفزا ميميرند، و در مزبلهها و كنيفها و مستراحها زنده ميباشند.
معاويه، نعمان را طلبيد، و با دو هزار مرد مجهّز كرد وامر كرد او را تا عينُ التَّمْر را كه در عراق ميباشد غارت نمايد، و به وي سفارش كرد به غارتها و كشتنهاي مفاجاتي و دفعتي قيام كند و در فرار تعجيل كند همان طور كه دزدان و جماعتهاي دسته جمعي شبيخون ميزنند!
نعمان بر عينُ التَّمر روي آورد و در آنجا مالك بن كعب از قِبَل امام علیه السلام منصوب بود. و با وي نبود مگر يكصد مرد. اين يكصد تن آمادة حمله و هجوم بر دو هزار تن گشتند.
مالك به اصحابش گفت: داخل قريه با ايشان بجنگيد. ديوارها را پشت سرتان قرار دهيد. بدانيد كه خداوند ده تن از شما را بر صد تن از آنها، و صدتن را بر هزار تن غلبه ميدهد، و قليل را بر كثير قدرت ميبخشد. در اين حال نيز گروهي از شيعيان اميرالمومنين علیه السلام به ياريشان شتافتند. نعمان و همراهانش منهزم شدند و پشت كرده با سرعت به شام گريختند.
و پس از مقتل امام علیه السلام معاويه، نعمان بن بشير را امير بر كوفه نمود و او نيز در زمان يزيد امير آنجا بود. وقتي كه مسلم بن عقيل به كوفه آمد يزيد نعمان را عزل و به جاي او عبيدالله بن زياد را نصب كرد.
بازگشت به فهرست
غارتهاي معاويه توسط بُسر بن أرطاة
بُسْرُ بْنُ أرْطَاة
روزي از ايَّام جنگ صفّين امام اميرالمومنين علیه السلام بر بالاي تلّ و تپه رفت و با بلندترين صداي خويشتن فرياد برآورد: اي معاويه!
معاويه پاسخ داد. امام فرمود: براي چه مردم با هم كشتار ميكنند؟! بيا به سوي من و مردم را رها كن! نتيجة حكومت براي آن كس باشد كه غالب شده است!
عمرو بن عاص به معاويه گفت: اين مرد با تو از در انصاف درآمده است!
معاويه خنديد و گفت: معلوم ميشود كه تو طمع در خلافت كردهاي[11]! عمرو گفت: اينك كه علي تو را به مبارزه طلبيده است نيكو نيست مگر آنكه با وي مبارزه كني!
معاويه گفت: دستهجمعي بايد به ديدار علي برويم!
ابن عاص گفت: قسم به خدا من به جنگ علي ميروم گرچه هزار بار كشته گردم!
در اين حال آمد در برابر مبارزة با امام، و آنچه واقع شد از امر عورتش ما را بينياز از بيانش ميدارد[12].
در جيش معاويه سوار يكّه تازي بود كه به وي ابوداود ميگفتند، او گفت: اگر معاويه با مبارزة ابوالحسن كراهت دارد من به جنگ او ميروم. سپس ميان دو صف آمد و گفت: من ابوداود ميباشم! اي ابوالحسن بيا به نزد من براي كارزار!
امام جلو رفت. مردم همه فرياد زدند: اي اميرالمومنين، از نزد اين سگ برگرد كه اين مرد هم پايه و هم منزلت تو در مبارزه نميباشد!
امام فرمود: واگذاريد مرا، و حمله كرد بر او فقط بر او يك ضربه وارد كرد كه او را به دو نصف كرد، نصفي در طرف راست بيفتاد و نصفي در طرف چپ. هر دو لشگر از هول و دهشت اين ضربه به لرزه و تكان درآمدند. ابوداود در عسكر معاويه پسرعموئي داشت صيحه برآورد: اي زشت نفس من! خداوند بعد از تو بقاء را براي من قبيح كند. او به مبارزة امام رفت و به پسرعمّش ملحق شد.
تمام اين قضايا و جريانها در حالتي است كه معاويه بر فراز تلّ ايستاده ميبيند و مشاهده مينمايد. معاويه گفت: مرده باد اين مردان رزمجو! آيا در ميان ايشان يك نفر وجود ندارد كه بتواند علي را يا در حال مبارزه، يا در حال فتك و ترور، يا در وقتي كه دو لشگر به هم برميآيند و اختلاط در ميانشان پيدا ميشود، يا در وقت برخاستن گرد و خاك و غبار بكشد؟!
وليد گفت: بر تو لازم است كه به جنگ او بروي! زيرا تو از ميان همة مردم به مبارزة با او سزاوارتر ميباشي! معاويه گفت: سوگند به خدا او مرا به مبارزه طلب نموده است تا حدّي كه من از قريش شرمنده شدم. در اين حال معاويه به بُسْربن أرْطاة رو كرد و به او گفت:
آيا تو به جنگ با علي اقدام مينمائي؟!
بُسر گفت: براي جنگ با او هيچ كس سزاوارتر از تو نميباشد، و معذلك من به جنگ او ميروم. بسر پسرعموئي داشت كه از حجاز آمده بود كه دخترش را خواستگاري كند، به بسر گفت: مبادا با علي جنگ كني! چه كسي تو را بدان دعوت نموده است؟! بسر گفت: من راجع به اين مهم وعده دادهام، و حيا ميكنم دست از وعدهام بردارم!
پسر عمّش به وي خنديد، و ابياتي را سرود كه از آن جمله اين دو بيت ميباشد:
كَأنَّكَ يَا بُسْرَبْنَ أرْطَاةَ جَاهِلٌ بِآثَارِهِ فِي الْحَرْبِ أوْ مُتَجَاهِلُ 1
مَتَي تَلْقَهُ فَالْمَوْتُ فِي رَأسِ رُمْحِهِ وَ فِي سَيْفِهِ شُغْلٌ لِنَفْسِكَ شَاغِلُ 2
1- «اي بسر پسر أرطاة! گويا تو به آثار علي در جنگها جاهل ميباشي يا تجاهل ميكني!
2- هر زمان او را ببيني مرگ را در سر نيزة او خواهي ديد، و در شمشيرش اثري است كه تو را ديگر به ياد خودت نمياندازد.» يعني با ضربة اوَّلين تو را ميكشد!
بسر گفت: مگر چيزي غير از مرگ هم در بين وجود دارد؟! و در حالي كه كلاهخود آهنين بر سر داشت و زره پولادين سراپايش را پوشانيده بود پيش آمد و ندا درداد: اي ابوالحسن بيا براي مبارزة با من.
امام علیه السلام بدون اندكي درنگ به سوي او پيش رفت، و همين كه نزديك وي رسيد، نيزهاي به او زد كه پخش بر زمين گشت. او هم در اين موقعيّت متوسل به عورتش شد همچون ابنعاص كه پيش از او آن را مكشوف داشت.
حضرت پشت كردند و از وي دست كشيدند. أشتر گفت: اين بسر ميباشد، آيا تو دست از او برداشتي؟! اين عدوِّ خدا و عدِّو توست!
حضرت فرمودند: دَعْهُ لَعَنَهُ اللهُ، أبَعْدَ أنْ فَعَلَهَا! «واگذار او را، خدايش او را لعنت كند! آيا پس از اين كار شنيعش دست بر او دراز كنم؟!»
شاعر دربارة عمروعاص و ابن أرطاة ابياتي را سروده است كه ابن ابي الحديد در ج 2 ص 301 از طبع قديم ذكر نموده است و از آن جمله اين ابيات ميباشد:
أفِي كُلِّ يَوْمٍ فَارِسٌ تَنْدُبُونَهُ لَهُ عَوْرَةٌ تَحْتَ الْعَجَاجَةِ بَادِيَهْ 1
يَكُفُّ بِهَا عَنْهَا عَلِيٌّ سِنَانَهُ وَ يَضْحَكُ مِنْهَا فِي الْخَلاءِ مُعَاوِيَةْ 2
1- «آيا در هر روزي سوار يكّه تازي را برميگزينيد كه داراي عورتي مكشوفه در زير گرد و غبار كارزار بوده باشد!
2- و علي هم به واسطة همين عورت دست از صاحب عورت برميدارد، و معاويه در محل خلوت از آن قضيّه به خنده درميآيد!»
ابنأبيالحديد در شرح نهج در ج 1 ص 117 به بعد از طبع قديم چنين گويد:
بُسر بن أرْطاة مرد سختدل و سنگدل و سفّاك و بيمحابا بوده است اصولاً در ذاتش رأفتي و رحمتي وجود نداشته است. معاويه او را با سه هزار نفر مجهّز نمود و به او گفت:
حركت كن تا به مدينه برسي، پس مردم را دور كن و بپاشان، و هر كس را به وي مرور نمودي بهراسان، و به هر كس كه دست يافتي كه در تحت اطاعت ما نميباشد، و براي او مالي در نظر داشتي همة آن اموال را غارت نما! و در خود مدينه به مردم چنين وانمود كن كه تو قصد قتل عام و كشتن خود آنها را داري، و به ايشان خبر بده كه أبداً نه برائت، و نه عذْري از آنها قبول نخواهي نمود!
بدين قبيل از اعمال است كه معاويه جمعيّتهاي هجوم كننده و فتّاك و هتّاك را توشه ميدهد: به سفيان بن عوف گفت: هر كس را ديدي بكش، و به هر خانه مرور كردي خراب كن، واموال را غارت نما! و به بسر گفت: مردم را دور كن، و بترسان و غارت كن! و به ضحّاك هم همين طور گفته بود. و اين دزدان راهزن اوامر سيّدشان را تنفيذ مينمودهاند، و از نزد خودشان از لئامت و حقد و كينهاي كه بر عالم انسانيّت داشتهاند بسياري از هتّاكيها و سفّاكيها و فتّاكيها تحقّق پذيرفت.
بُسْر به مدينه رسيد و اهلش را شتم كرد و تهديد و توعيد نمود و خانههاي بسياري را طعمة حريق ساخت از جمله خانة زُرَارة بن حرون، و خانة عمروبن عوف، و خانة رفاعَة بن رافع رِزْقي، و خانة ابوأيُّوب انصاري صاحب منزل رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم را. (ابنابيالحديد ج 1)
مسعودي در ج 3 ص 31 از طبع 1948 م گويد: بُسر در مدينه، خلق كثيري را مابين مسجدين (مسجد الرّسول و مسجد قُبا) از خزاعه و غيرها كشت. و همچنين در «جُرف» خلق كثيري را از رجال همدان كشت. و در صَنْعاء خلق كثيري را كشت.
مسعودي گويد: چون خبر به علي رسيد جارية بن قُدَامَه را با دو هزار سپاه، و وَهَب بن مسعود را با دو هزار سپاه بفرستاد. همين كه بُسْر از آمدن جاريه مطّلع شد پا به فرار گذارد.
معاويه خُطَّة خود را غارتهاي ناگهاني و هجومهاي دفعي قرار داده بود و سپس فرار و پنهان شدن از انظار. و امام خطَّهاش خطَّة دفاع بود.اما دفاعي كُند برحسب كُندي مواصلات در آن روزگار.
و پيش از آنكه بُسْر ازمدينة الرَّسول خارج گردد، ابوهريره را خليفة خود برايشان گماشت و اهل مدينه را سفارش به اطاعت از او نمود. اين ابوهريرهاي كه بُسْر نَصِّ بر خلافت او بعد از خودش در مدينه نمود همان كسي است كه بدعتها و اَحداثي را كه بُسر در مدينة الرَّسول الاعظم بجاي گذارده بود با چشمانش ديده بود. او بالذَّات كسي است كه اصحاب صحاح او را توثيق مينمايند و كثيري از علماء سنّت از وي نقل روايت مينمايند.
آري از جملة اسباب توثيق و تصحيح حديث او روايتي است كه از پيغمبر رحمت روايت كرده است كه او گفت: إنَّ لِكُلِّ نَبِيٍّ حَرَماً، وَ إنَّ حَرَمِي بِالْمَدِينَةِ، فَمَنْ أحْدَثَ فِيهَا حَدَثاً فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللهِ وَالْمَل'ئكَةِ وَالنَّاسِ أجْمَعِينَ. وَأشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً أحْدَثَ فِيهَا!
«به درستي كه از براي هر پيغمبري حرمي وجود دارد، و حرم من در مدينه ميباشد. پس هر كس در آن بدعتي و كار ناروائي پديد بياورد بر او لعنت خدا و فرشتگان و جميع آدميان فرود ميآيد. و من گواهي ميدهم كه علي در آن ايجاد بدعت و كار ناروا كرده است!»
و تاريخ روايتِ اين افتراء متأخّر ميباشد از جنگ بُسْر در مدينه و استخلاف ابوهريره را پس از خودش. علي كسي است كه پيامبر دربارة او فرموده است: لاَ يُحِبُّهُ إلاَّمُومِنٌ، وَ لاَيُبْغِضُهُ إلاَّ مُنَافِقٌ. «وي را دوست ندارد مگر مومن، و وي را دشمن ندارد مگر منافق.»
در منطق ابوهريره علي كسي است كه در مدينه بدعت نهاده است و كار ناروا احداث نموده است، اما معاويه آن كس كه به شهادت عبدالله بن عمر بر غير سنَّت محمد مرده است، اين معاويه به شهادت بُسْر و جانشينش ابوهريره، مدينه را از هر گونه بدعت و حدثي مصون و محفوظ داشته است.
بُسْر مدينه را ترك گفت و متوجّه مكّه گرديد. و در طريقش بين حرم خدا و حرم رسول خدا مرداني را كشت، و اموالشان را غارت كرد. چون اين خبر به مكّه رسيد اكثرشان از وحشت بُسْر فرار كردند. بُسْر به نَجْران عبور كرد، جماعتي را كشت و سپس در ميان اهلش به خطبه برخاست و گفت: اي اهل نَجْران! اي جماعت نصاري و برادران ميمونها! قسم به خدا اگر به من خبري رسد كه بر من ناپسند آيد، من به سوي شما برميگردم و كاري مينمايم كه نسلتان منقطع گردد، و زراعتتان تباه شود، و خانههايتان خراب گردد. و در حالي كه به سوي صنعاء ميرفت، أبَا كَرَب را كه از روساي شيعه و سيّد بزرگ بيابان نشينهاي اهل حَمْدان بود بكشت.
هنگامي كه بُسْر داخل صنعاء شد دست به قتل و غارت گشود. ميهماناني در تحت عنوان وُفود از مأرَب نزدش آمدند براي استعطاف و استرضاي وي. مردانشان را كشت و دو طفل صغير عبيدالله بن عباس را سر بريد. مادر آن دو كودك ديوانهوار. پريشان مو و گشاده چهره بدين طرف و آن طرف دور ميزد، و اين ابيات را قرائت مينمود.
هَامَنْ أحَسَّ بِابْنَيَّ اللَّذَيْنِ هُمَا كَالدُّرَّتَيْنِ تَشْظَي عَنْهُمَا الصَّدَفُ 1
هَامَنْ أحَسَّ بِابْنَيَّ اللَّذَيْنِ هُمَا سَمْعِي وَ قَلْبِي فَقَلْبِي الْيَوْمَ مُخْتَطَفُ 2
هَامَنْ أحَسَّ بِابْنَيَّ اللَّذَيْنِ هُمَا مُخُّ الْعِظَامِ فَمُخِّي الْيَوْمَ مُزْدَهِفُ 3
نُبِّئْتُ بُسْراً وَ مَا صَدَّقْتُ مَا زَعَمُوا مِنْ قَتْلِهِمْ وَ مِنْ الاءفْكِ الَّذي اقْتَرَفُوا 4
أنْحَي عَلَي وَدَجَيْ اِبْنَيَّ مُرْهَفَةً مَشْحُوذَةً وَ كَذَا الا´ثَامُ تُقْتَرَفُ 5
مَنْ دَلَّ وَالِهَةً حَرَّي مُسَلَّبَةً عَلَي صَبِيَّيْنِ ضَلاَّ إذْ مَضَي السَّلَفُ 6
1- «هان! كيست آن كه دانسته باشد دو كودك خردسالم را كه همچون دو دانة مرواريدي بودند كه صدفشان از آنها جدا گرديده بود؟!
2- هان! كيست آن كه دانسته باشد دو كودك خردسالم را كه آندو گوش من بودند، و دل من بودند، بنابراين امروز دل من ربوده شده است؟!
3- هان! كيست آن كه دانسته باشد دو كودك خردسالم را كه آندو مغز استخوانم بودند، بنابراين در امروز مغز استخوان من از ميان رفته و به مرگ نزديك شده است؟!
4- به من چنين خبر داده شده است كه بُسْر اين عمل را انجام داده است. و من نميتوانم تصديق كنم پندارشان را كه كودكانم را كشتهاند، و از گناه عظيم و إفك خطيري كه مرتكب شدهاند!
5- بُسر با دشنة تيز و بُرَّان خود زد بر رگهاي گردن دو كودك خردسالم، و اين گونه است كه گناهان و جنايات انجام داده ميشود!
6- كيست كه راهنمايي نمايد يك زن پريشان خاطر جگر سوختة بچّه مرده را بردو كودكي كه گم شدهاند در همانجائي كه نياكانش رفتهاند (و ديگر بازگشتي ندارند)؟!»
مغيرة بن شعبه نامهاي به بُسْر بن أرْطاة نوشت و در آن از عمليّاتش سپاسگزاري كرد[13]، و در آن نوشت: جَعَلَنَا اللهُ وَ إيَّاكَ مِنَ الا´مِرِينَ بِالْمَعْرُوفِ، وَالْقَاصِدِينَ إلَي الْحَقِّ، وَالذَّاكِرِينَ اللهَ كَثِيراً.
«خداوند ما و تو را از امر كنندگان به معروف، و پويندگان به سوي حق، و آنان كه خداوند را بسيار ياد ميكنند قرار بدهد!»
آمَنْتُ بِاللهِ! «ايمان به خدا آوردم!»[14] حتي كساني كه اوامر خدا را عصيان ميكنند دَم از خدا ميزنند و با نام خدا سخن ميگويند. واقعاً چقدر وجه مشابهت قوي وجود دارد در طبيعتها و خدعهها ميان بُسر و مغيره و ميان بسياري از مردم كه ما امروز ميشناسيم كه با نام خداوند - جَلَّ و علا - سخن ميگويند. و راست گفته است آن كس كه گفته است:
بازگشت به فهرست
منطق معاويه و يزيد در انجام جنايات
مَا اخْتَلَفَ النَّاسُ وَلَكِنِ اطَّرَدَ الْقِيَاسُ. «مردم تغييري پيدا ننمودهاند، وليكن حكم قياس و مشابهت سابقين با لاحقين عموميّت پيدا نموده است.»
ما اشاره نموديم كه امام علیه السلام جارية بن قُدَامَه را به جنگ با بُسر فرستاد. جاريه از بُسر جستجو ميكرد و همين طور وي را تعقيب مينمود. و بُسر از دست او از اين ناحيه بدان ناحيه فرار مينمود تا به كلي بُسر را از اماكن تحت ولايت علي خارج نمود، وليكن اين پس از آن بود كه نسل مردم را منقطع ساخت، و كِشت و آبادانيها را تباه نمود، و خانهها را ويران كرد.
همين كه بُسر به شام مراجعت كرد به معاويه گفت: من با اين جيش روان شدم و در رفت و برگشت با دشمنت كارزار نمودم! معاويه گفت: اللهُ فَعَلَ ذَلِكَ لاَ أنْتَ!
«خداوند اين كار را كرده است، نه تو!»
پسرش يزيد به امام زين العابدين علیه السلام گفت: الْحَمْدُلِلّهِ الَّذِي قَتَلَ أبَاكَ.
«حمد و شكر از آن خدائي ميباشد كه پدرت را كشت!»
حضرت امام زين العابدين به او گفتند: لَعَنَ اللهُ مَنْ قَتَلَ أبِي. «خدا لعنت كند كسي را كه پدرم را كشت!»
و ما هم ميگوئيم: لَعَنَ اللهُ مَنْ فَعَلَ ذَلِكَ وَ أمَرَ بِهِ. «خدا لعنت كند كسي را كه آن كار را كرده و امر بدان نموده است!»
ابن أبي الحديد در ج 1 ص 121 گفته است: تنها كساني را كه بُسر در اين حمله و يورش كشت سيهزار نفر بودهاند، و گروهي را أيضاً با آتش محترق ساخت... آنچه را كه مسلم بن عقبه براي يزيد و در شهر مدينه در واقعة حَرَّه انجام داد، عيناً همان چيزي است كه بُسر براي معاويه در حجاز و يمن انجام داده است وَ مَنْ يُشَابِهْ أبَهُ فَمَا ظَلَمْ. «و كسي كه شبيه پدرش باشد، تجاوز ننموده است.»
امام علیه السلام از خداوند متعال طلبيد تا از بُسر در دنيا با جنون انتقام بگيرد، و عرض كرد: اللَّهُمَّ لاَتُمِتْهُ حَتَّي تَسْلُبَهُ عَقْلَهُ! «بار خداوندا وي را نميران تا آنكه عقلش را بگيري!»
بعد از اين واقعه، بُسر چندان درنگي نكرد حتي اينكه عقلش رفت. كودكان دنبالش ميرفتند و با او بازي ميكردند و وي را مَلْعَبَه و بازيچة خود قرار ميدادند.
به واسطة اين بدعتها و أحداث، به واسطة انتهاك حرم خدا و حرم رسول، به واسطة كشتن مردان و سر بريدن اطفال، به واسطة غارت زنان و بيرون كشيدن گوشوارههاي گوش و خلخالهاي پا، به واسطة اينها و امثال و اشباه اينهاست كه دروغگويانِ دروغپرداز ميگويند: مُعَاوِيَةُ أعْرَفُ مِنْ عَلِيٍّ بِالسِّيَاسَةِ. «معاويه از علي به سياست آشناتر بوده است.»
آري! نه علي و نه غير علي آشناتر از معاويه به شرور و وَلَع در تكالب و درندگي و اقدام بر امور مضرّه و خبيثه نبودهاند. و از اينجاست كه معاويه مرد سياسي عظيم نزد أشكال و أمثال خود معاويه به شمار آمده است